من سالهاست دور ماندهام از تو.
آخرین دقایق روز است و خانه تاریک؛ دراز کشیدهام و کف پاهایم به سرامیکهای گرم اطراف بخاری چسبیدهاست. از اینجا، پنجرهی خانه همسایهی روبهرو دیده میشود؛ چراغهای خانهشان روشن است.
از پشت پنجرهی همسایهی روبهرو، احتمالاً به نظر میرسد کسی در این خانه نباشد. شاید هم در انتهای خانه یک لکهی نور ببینند و چهرهی نصفه و نیمهی مرا که لکهی نور در آن منعکس شده است.
آنچه نوشتهام میخواند و جملهجملهاش در ذهنم تکرار میشود؛ « اینگونه من از این جهان به رؤیت خورشید رفتهام...» به او فکر میکنم که چه تنهایی غمگینی دارد؛ به ملال و غصهای که به دوش میکشد؛ به غروب پنجشنبهاش فکر میکنم. ابروهایش را در هم کشیده است؛ نه خودش میخندد و نه چشمهایش. دلم میگیرد؛ این ویرانی غریب، عجیب دلم را گیرانده است. انگار هیچگاه هیچکار از دستم ساخته نبوده است.
ایکاش همه غموغصههایش در یک کولهپشتی جا میشد؛ فردا که میروم سر کوه، کولهی غصههایش را میبردم بالا؛ ذره ذره آنقدر میرفتم بالا که به دوردستترین نقطه برسم. آنجا، با احترام تمام، کولهی پر از غصهاش را پرت میکردم در دره؛ جایی که دست هیچکس به آن نرسد؛ طبیعت غصههایش را ببلعد، بهجای آن درختها سبزتر شوند و آسمان آبیتر. بعد از آن، چشمانش همیشه بخندد.
- ۹۵/۱۱/۰۷