نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام، برای تو در اینجا نوشتهام.
با یکلا لباس خزیدم زیر پتو و کنار بخاری خوابیدم؛ شعلههای قرمز و آبی سرکش که هم جسمم رو گرم میکنه، و هم دلم رو؛ این دل سیاه و تاریک و سردی که خیلیوقته روشنی به خودش ندیده.
دلتنگ کسی هستم که نباید. بسیار بهش فکر میکنم و در تقدیر خودم متحیرم. ما نباید باهم آشنا میشدیم. من به تصور خودم از یگانگی میم ادامه میدادم و اون به زندگی منظم و خستهکنندهی خودش.
تابهحال چشم خندان دیدهای؟ با انقباض چشمهاش نور میپاشید به صورت من. کلمهها رو به درستترین و شیواترین شکل ممکن به لب میآورد و امان از وقتی که ساکت بود؛ از پشت شیشه به منظرهی خیابون خیره میشد و در فکر فرو میرفت. با حوصله دونههای مغزیجات کنار وافل رو با انگشتهای نسبتاً درشتش برمیداشت و به دهان میگذاشت؛ قبل از اون، بادمزمینیها رو به من تعارف کرد.
قشنگی چهرهش در روشنی صبحگاهی غمگینم کرد. من دوست داشتم ساعتها بنشینیم و برایم تعریف کند؛ با آن مکثهای دلپذیر و لبخند عالمگیر، از گذشته، از علایقش، از درگذشتگانش، از شعرهایی که میخواند و از شغلش بگوید.
اما ما در بدترین زمان و شرایط ممکن بههم رسیدهبودیم. غصهی این اتفاق، تا ابد در دلم خواهد ماند؛ در دلم خواهد ماند.
- ۹۵/۱۱/۰۵
+ کمپیدایی :-" ترم سه چطور بود؟ :دی