جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت، رفیقجان.
بالاخره امشب دوست قدیم و عزیزم رو دیدم. سرش خیلی شلوغ بود؛ باید پروژه تحویل میداد. اما خودم رفتم پیشش. اومده بود دم در. دستم رو بردم جلو و اون بغلم کرد؛ ازون بغلهای بزرگ مهربون. کار رو گذاشت کنار و یک ساعت تمام باهم گپ زدیم. حرفهایی که یکساله تقریبا با کسی درمیون نذاشتم رو واسهش خلاصه میکردم و اون میفهمید. میدونستم میفهمه. از دغدغههام گفتم و لبخند میزد؛ زندگی خودش انقدر دیوونهبازیه که مدتهاست از شر این دغدغهها راحت شده. منم فهمیدم که سخت میگیرم؛ باید حواسم رو کمتر پرت چیزهای بهدردنخور کنم. من رو رسوند خونه؛ توی راه حرف میزد و میدیدم که چهقدر شبیهیم. هردومون از نداشتن سیاست باختیم چون فکر میکردیم که «دوست داشتن خیلی زیاد» کافیه؛ درحالی که داستان خیلی پیچیدهتر از اینهاست.
دیدن دوست صمیمی قدیمی دلم رو قرص میکنه. انگار اصالت زندگی با دیدنش تأیید میشه؛ همین که کلی حرف داری بزنی راجع به اتفاقها و تفکر و حسهایی که در مدت ندیدنش رخ داده، نشونه زنده بودنه.
علیرضاجان، آقای خوشقلبِ عزیزم، ایکاش سالم و سرحال باشی تا ابد، و من مثل همیشه به شناختنت و داشتنت افتخار کنم. حتی اگه بری مثل بقیه؛ نمونی اینجا.
- ۹۵/۱۰/۳۰