روحِ تمامی نگرانی، در چشمهای منتظر؛ متمرکز.
هنوز ازت عکس پیدا میشه توی اعماق گوشیم.
هربار که میخوام فایلها رو مرتب کنم، سرگرم دیدن عکسهات میشم و به کلی یادم میره که کار دیگهای داشتم. عکسهایی که ازت پیدا کردم رو دونه به دونه جدا کردم؛ نگاه کردم؛ لبخندت توی بعضی عکسها، لبخند میاورد روی لبهام. لبخند توی بعضی از عکسها هم خط میانداخت روی پیشونیم.
تا فردا باید بیشتر از ۱۶تا Layout و ملزومات جاواکدشون رو طراحی کنم. اگه میخوای از حال این روزهام بدونی، باید بگم بد نیست؛ یک پروژهی واقعی رو با کمک مدیرفنی شروع کردم؛ چهارتا wireFrame اول رو باهم طراحی کردیم؛ با حوصله بهم توضیح میداد که چطور خودم رو جای کاربر بذارم و چه ویژگیهایی به اپلیکیشن بدم که انتظار کاربر رو برآورده کنه. حدود چهاردهتا وایرفریم دیگه رو خودم کشیدم؛ آپشنهایی گذاشتم که میدونستم ضروری نیست اما نتیجه کاملتر میشد.
امروز توی ایستگاه مترو بیشتر از چهل دقیقه معطل شدم؛ سه تا قطار رو از دست دادم چون نمیخواستم و حتی نمی تونستم بین اون جمعیت دیوانهکننده له بشم. رفتم سراغ BRT؛ تا سر بهشتی بیست و پنج دقیقه، از سر بهشتی تا شرکت یک طرفه بود و مجبور شدم پیاده برم؛ بیست دقیقه. سرجمع با یک ساعت و ربع تأخیر رسیدم. این اولین روزی بود که ۸ صبح و از خونه میرفتم اونجا. به هرحال اگه کارمند بودم، احتمالاً اخراج میشدم.
بهت میگم چون میدونم که میفهمی؛ میترسم که از پسش برنیام. میترسم انقدر سخت بشه و مستأصل بشم، که رها کنم. میترسم که نتونم.
ایکاش بودی که مراقبم باشی؛ که مثل قدیم، نذاری بیفتم.
نیستی.
اما هرجا که هستی،
روی ماهت رو میبوسم.
- ۹۵/۱۰/۲۷