آیا فقط من ترانههای فراموشی را زمزمه میکنم؟ یا این رسم مرگ است؟
پرندهای در آفتاب رخنه میکند؛ صدایی در آسمان.
منم که در برابر خاک ایستادهام؛ به کوه خیره میشوم، و سنگ ساکت میماند در سینهام.
اگر گلویم یک دم شکفته میشد، که نعرهای زمین را بشکافد، تمام عالم را بر دوش میکشیدم.
درون حنجرهام قارچهای زهر روییدهاست؛ دهانم از خزه انباشتهاست، و در نگاهم آوارِ حسرتیست، که استخوانم را میترکاند.
کم از پرنده و آب، غبار میپوشاندم. و خوشههای سنبله در پایم قد میکشد؛ چنین که میگذرد، مگر که بادهای قرون نوای استخوانم را بشنود.
بتاب بر من ای آفتاب، بتاب؛ که تاب اینهمهام نیست. ببار بر من ای ابر، ببار؛ که بردباری ویرانم کردهاست.
به چشمهایم بسیار اندیشیدهام؛ که گفتهاست که سنگ در تبار من، همیشه سنگ میماند؟ پرندهای در آفتاب؛ جرقهای در جنگلی؛ به روی رخنهی خورشید خیره میمانم، و گوشهایم شکاف آسمان را حس میکند.
شعر محمد مختاری.
- ۹۵/۱۲/۰۶