آنچه بگذشت، نمیآید باز
بیرون رفتن هفتنفرهی امشب چیزی نبود که از صبح بهش فکر میکردم، اما خوب بود؛ آرومتر شدم. واسهم جالبه که کسی که فکر میکردم بیعیبوایرادترین آدمیه که میشناسم، کارهایی انجام داد که نادانسته، اذیتم کرد.
س. عزیز؛
جمع، دریاست؛ توی جمع میشه غرق شد در عالم درون و به چشم نیومد. لزومی نداره که مدام بگم و قهقهه بزنم و به خاطرات و وقایع زندگی کسی گوش کنم و بگم «اوه چه جالب! چه بامزه!...» به من این اجازه رو بدید که بتونم در امنیت جمع، خودم رو پیدا کنم. میدونم که شما خیرخواه من (مثل همهی دوستهای دیگرتان) هستید و به من (مثل همهی دوستهای دیگرتان) اهمیت میدید. اما از شما بعیده که نیاز من به فکر کردن رو انزوای در جمع رو درک نکنید و بارها طوری از من بپرسید «خوبی؟» که انگار خوب نیستم یا انگار با پرسش شما هوس میکنم بهتون بگم که در افکار گندیدهم چه میگذره.
ح. عزیز؛
نمیدونم این از غرور مسخرهی من یا کمرویی شما یا مزاحمتهای عجیب دیگرانه که نمیتونم بیشتر از یک دقیقه با شما خلوت کنم. اما شما حواستون به من بود؛ بیقراریم رو فهمیدید و به روم آوردید. به جملات کلیم گوش کردید و خواهش کردید که دقیقتر بگم٬ کمی دقیقتر گفتم اما اصرار بیجا نکردید؛ بهجای تلاش بیهوده برای دلداری دادن، به جملهی «ولی، ناراحت نباش.» بسنده کردید و از همون لبخندهای متمرکزتون تحویلم دادید. شما سخت تمرکز میکنید؛ شاید از سر بیخوابی و مصرف کافئین زیاده. اما به نظر میرسه موقع لبخند زدن میتونید چند ثانیه در مردمک چشمهام تمرکز کنید. همونجا دلم برای شما رفت. حتی دوست داشتم بغلتون کنم؛ چون روی لبه جدول ایستاده بودم و دستهام میتونستن دور گردنتون حلقه بشن. اما نشد. و نخواهد شد.
بعد از اون، باز هم لطفهایی نشون دادید، اما میانهی بلوار کشاورز، وقتی از کُریخونیهای اون چند نفر فاصله گرفتم و به جریان آب گلآلود زل زده بودم، آمدید، چیزی راجع به کسی گفتید و من کمی خندیدم. باز به سمت جمع رفتیم و باز من برگشتم؛ این بار به لولهی پهن فلزی کنار پل نگاه میکردم. خط نگاهم رو دنبال کردید؛ پرسیدید که به چی فکر میکنم؛ گفتم که فکر میکنم که میتونم از روی این لوله برم اون طرف یا نه. گفتید از روی قسمت آبگرفتهی حدفاصل دو لوله میتونم بگذرم؛ گفتم که فقط از روی یک لوله میخوام بگذرم. گفتید بریم؟ من جلو رفتم؛ مراقبم بودید. رسیدم اون طرف. فا هم اومده بود. با حرکت دست دعوتتون کردم که شما هم از روی لولهی زنگ زده بگذرید؛ فا اومد. بعد هم شما. س. ادعای مسخرهای کرد و به خیال خودم جواب ادعای مسخرهش رو دادم؛ لحنم بیانکنندهی خشم درونیم از حرفهای بیموقع و آزاردهندهش بود؛ تعجب کرد و من که سریع از گفتن اون حرف پشیمون شده بودم، سعی کردم کمتر حرف بزنم؛ مثل شما که کم حرف میزنید، بهجای حرف زدن، واسهم دنگ سهراب میخونید؛ آواز میخونید... آواز.. میخونید.
امشب به یادموندنی بود. ایکاش یاد میگرفتم که تکرار رو آرزو نکنم.
- ۹۵/۱۱/۲۵