تو نمردهای؛ تو دیوانهتر شدهای.
جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۱۶ ق.ظ
نخستینبار که تو را دیدم، گمت کردم؛ باز دیدمت، باز گمت کردم. وقتی یافتمت، دیوانه بودی. شعر شعر شعر میخواندی؛ شعرها را دوباره میخواندی.
یکبار هم میخواستی از دهانهی یک توپ منفجر شوی، چرا که زنی را که در مسافرخانه خودکشی کردهبود، بیرون کشیده بودند، و باران روی صورتش میریخت و تو میگفتی نمیر! نمیر! و زن؟ ساعتها قبل مردهبود.
از شعر اسماعیل، براهنیعزیز.
- ۹۵/۱۱/۲۲