و چشمهای سرخم را در جیب پلکهای خیسم که پنهان کردم، خواهم رفت.
همهی روزهایی که در یادم هست، تو همان حوالی نفس میکشیدی. شبها صدای خسخس سینهات را هم میشنیدم. انقدر نزدیک بودی که امکان دور شدنت ترسناک نبود؛ غیرممکن بود. همهی رفتنها، گمشدنها، انزواها و غریبگیها کار توست. نزدیک شدنها، سفرهی دل پهن کردنها، برگشتنها -هرچند موقت و کوتاه، تکیهی دست روی شانهی دیگران، کار من است. دلداری دادن را بعدها یاد گرفتم؛ هم رگههایی از خودمحوری تو دارد و هم ریشههایی از دگردوستی من.
وقتی تنهایی و سکوت باهم میآمیزد، دلم سرد میشود و هرچه میبینم، خاکستریست، تویی که بهانهات را گرفتهام.
وقتی سردرگمم و هیچ دلم به روزهای موهوم آیندهای نامعلوم خوش نیست، منم که بهانهات را گرفتهام.
با صدای گرفته غر میزنم که «مٙرد! کجایی پس.» و تو میخندی. جواب نمیدهی؛ فقط میخندی.
به سمت پنجرهی آشپزخانه میروم؛ به گیاه زیبای گلدانسفید یک چهارم لیوان، و به گیاه کوچک گلدانچوبی چند قطره آب میدهم. تو با دلسوزی به برگهای خشکشده نگاه میکنی. لیوان آب را روی میز میگذارم؛ کنار پنجره مینشینم، و به چشمانداز آبادمان خیره میشویم.
- ۹۶/۰۱/۰۴