مختصری از آنچه بر ما رفت و حتی، بردند.
صبح دوش گرفتم و ساعت ۷.۵ از خونه رفتم؛ ۹.۵ شب با دستای پر از کثافت و پاهایی که دیگه تحمل ایستاده نگه داشتن بدنم رو نداشت رسیدم خونه.
جشن سالیانه هم برگزار شد؛ پدر و مادرهای یک عده دانشجو بهشون افتخار کردن و احتمالاً دانشجوها هم با پذیرایی که از خانواده و خودشون کردیم، احساس خوبی داشتن. کارهایی کردم که هیچوقت فکر نمیکردم در شأن من نباشه، اما هیچوقت هم فکر نمیکردم به انجام دادنشون اهمیتی بدم. کارهایی که بعضیش دیده نشد و نخواهد شد. تجربههای کمی بهدست آوردم، اما این خاطره رو دوست دارم؛ این جملهی یکخطی «رقص و دیوونهبازیهای بعد از جشن توی لابی و اتاقشورا» واسهم دوتا کپچر قشنگه که میمونه توی ذهنم.
گاهی به این فکر میکنم که این میل من به پذیرفتن مسئولیت درحالی که مطلع هستم در برآیند هیچ سودی واسهم نداره، از کجا میاد؟
بعد از این که کاورهای پخش و پلای لباسها رو از گوشه کنار دانشکده جمع و مرتب کردم، با بن و ملک رفتیم یعقوب بستنی خریدیم. وقتی برگشتیم، سعی کردم راجع به استارتاپها بیشتر از ملک بشنوم و از بین حرفاش راهنمایی بگیرم. صحبت به جاهای خوبی رفت؛ یکی از ایدههام promote شد و ملک بهم اطمینان داد که کارم شدنی هست. چندجایی لحن حرف زدنش منو یاد میم انداخت! صحبت باهاش رو دوست داشتم. انگار که یک آشنای قدیمی بود.
- ۹۶/۰۲/۱۷