Faces look ugly when you're alone
تا صبح بیدار بودم؛ غذا پختم، فکر کردم، غذا خوردم، فکر کردم، شعر خواندم، فکر کردم، سعی کردم نیمنگاهی به جبرخطی بیاندازم که بیفایده بود، چون مدام به چیز دیگری فکر میکردم. شیرکاکائو گرم کردم و در تراس به هوای دمصبحی که چندان خنک هم نبود، نگاه کردم و فکر کردم.
صبح شدهبود و دیگر از فکر کردن خستهشدهبودم؛ با وجود سرفههای بیامان که نمیدانم بعد از آن تزریق و پنج روز مصرف آنتیبیوتیک و چند داروی دیگر چطور ادامه پیدا کردهاست، بالاخره خوابیدم.
بیدار شدم و فکر نکردن به مسئلهی پیشرو نشدنیست. انتظار یک ایمیل یا تکست یا هر سیگنالی را میکشم که بگویند به بازی آدمحسابیها راهم میدهند، یا نه.
بعد از چندماه کلافگی در محیط زائل و پخمهپرور دانشگاه، با افرادی ملاقات کردهبودم که سرشان بسیار به تنشان میارزید و علم و کار، هردو در مشتشان بود. دو چلنج فنی جالب برایم مطرح کردند و راهحلهایم را شنیدند. آخر سر گفتند خبر میدهیم.
هنوز منتظرم خبر بدهند که فرصت قاطی شدن با آدمحسابیها را بهدست آوردهام، یا نه. اینبار همهچیز برایم فرق میکند؛ با خودم عهد کردهبودم که اگر این فرصت را گرفتم، به اولویت اول زندگیام تبدیل شود. اگر نه... نمیدانم. و مسئله همین است.
- ۹۶/۰۳/۳۰