کابوسهای بیگاه مسخرهی دلتنگیآور
بعد از هشتاد دقیقه مصاحبهی جالب، یکراست به خانه آمدم، دوش گرفتم و دراز کشیدم. ذهنم پر بود از جملات ردوبدلشده و نمیتوانستم از تحلیل خودم دست بکشم. شب قبل کم خوابیدهبودم و خستگی جسمم را اسیر کرده بود. آنقدر غلت زدم تا بالاخره خوابم برد. موقع غروب بیدار شدم؛ درست زمانی بود که برای پیادهروی از خانه بیرون میروم. ترجیح دادم بخوابم.
در همین محلههای عادی شهر با درختان سبز تابستان مشغول پیادهروی بودم. م. با کتشلوار مشکی و پیرهن سفید و آن چهرهی خاص روشن با چشمان خندان، مشغول بدرقهی یک میهمان تجاری در سمت دیگر خیابان بود. من با دیدنش به وجد آمدهبودم و به این فکر میکردم که منتظر بمانم مهمانش را بدرقه کند، بعد بروم جلو و با خنده بگویم دلتنگی امانم را بریده در این بیخبری؛ کجایی آقای من؟ احتمالا او هم آرام میخندید و به آغوشم میکشید و میگفت اوضاعش بد نیست. بعد برای یک نوشیدنی دعوتم میکرد به دفتر شیشهایاش.
اما اتفاق وحشتناکی افتاد. از همان حملههای تروریستی که مدام در اخبار میشنویم. جلوی چشمانم، خون از سینهی م. بیرون میجهید؛ خنده بر چهرهی قشنگش خشک شد؛ افتاد روی زمین.
بعد هم کمی تعقسب و گریز و عاقبت یادم نیست که من هم مُردم، یا نه.
دلم برای صحبتهای دم صبحش تنگ است؛ آن دل سیاه که هرروز با طلوع آفتاب، روشنی صبح را میبلعید، بلکه دردش را التیام بخشد.
زنده باشد و سلامت، و غرق در آرامش.
- ۹۶/۰۳/۲۹