برای ح. که دلتنگش بودم.
هردومون امتحان رو بد دادهبودیم. ح. کوله به دوش توی لابی ایستادهبود؛ تا چشمم بهش افتاد کیفم رو برداشتم و رفتم پیشش، گفتم «بریم؟» با همون حالت بیتفاوتش پرسید «کجا؟» گفتم «بریم حالا...»
توی این آفتاب زجرآور همون اطراف، یهجایی رو پیدا کردیم که سایه بود و نسبتاً دنج. حتی صدا هم توش میپیچید. اول من گفتم؛ سعی میکرد گوش کنه اما بعضی وقتا حواسش پرت میشد. بعدش اون گفت؛ راجع به کار و مشکل بیخوابی اخیرش. سیگار که میکشید سرفهم شدیدتر شد؛ متوجه شد، رفت اون سر نشست. اینطوری تمامرخ میدیدمش و میتونستم از حرکت تکتک اجزای صورتش موقع حرف زدن، لذت ببرم. چندتا داستان از شبگردیهاش رو واسهم تعریف کرد و میگفت خودش حسی نسبت به کلمههایی که داره وارد جهان بیرون از ذهنش میکنه، نداره. گفتم هیچ مشکلی نداره حرفات؛ کاملا میفهممشون.
رفیق من، دلم چهقدر برای تو و نشستن کنار تو تنگ شدهبود. این آفتاب و تابستان وحشتناک، مجال نمیدهد. پاییز پیاده میپیماییم، خیابانهای بیروح این شهر را.
- ۹۶/۰۳/۳۱