دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 خیلی ناامید و سیاه‌دلم. گاهی حس می‌کنم که اذیتم، معذبم.







عصبانی‌ام. از حرف‌های قشنگ و ایده‌آل، انتظار عجیب غریب و تازه، بازخواست کردن واقعیت که چرا شبیه حرف‌های قشنگشون از آب در نیومده، عصبانی‌ام.

 امشب برای قدم زدن جای جدید و خلوتی رو انتخاب کردم. چند دقیقه به اتوبان رسالت زل زدم و بعد روی چمن‌های کنار اتوبان دراز کشیدم. آسمون کثیف بود و بی‌ستاره. خنکی چمن از کاپشن و پولیورم گذشت و رسید به بدنم؛ باورم شد که اواخر پاییزه. موقع رد شدن از اتوبان بعضی از ماشین‌ها بوق یا چراغ می‌زدن؛ شاید می‌ترسیدن یکی از اون جون‌به‌لب‌رسیده‌هایی باشم که می‌پرن جلوی ماشین‌. به خودم قول دادم اگه روزی اون‌قدر به کسی نزدیک شدم که دلش بخواد باهام وقت بگذرونه، ببرمش اونجا. بهش بگم مراقبم باشه، دراز بکشم روی چمن‌های کنار اتوبان، با خیال راحت چشمام رو ببیندم و به صدای شعر خوندنش که هروقت ماشینی می‌گذره بلندتر میشه و هروقت ماشینی نمی‌گذره آروم میشه، گوش کنم.


 مأموریت امشب انگار فرو کردن صورتم در تشت آب بود. دیوانه‌وار نفس‌نفس زدن بعدش را دوست داشتم. تا چند دقیقه بعد هنوز آمادگی لازم برای دوباره نفس گرفتن را حس نمی‌کردم؛ مدام منتظر بودم نفسم آن‌قدر جا بیاید که بتوانم طولانی‌تر نگه‌ش دارم. به خودم آمدم و انگار هرگز قرار نبود آن زمان موعود برسد. این رفتارم آشنا بود. در زندگی‌ام بسیار پیش آمده است که به امید یا به انتظار یک شرایط بهتر، کاری را شروع نمی‌کنم، تغییری را ایجاد نمی‌کنم، یا دل به کسی نمی‌بندم. به نظرم رسید به اندازه‌ی مطلوبم جسور نیستم. بعد به موهای بلندم فکر کردم. چرا بلندند؟ چرا کوتاه شوند؟ چرا کوتاه نشوند؟

زنی را که خودکشی کرده‌بود از مسافرخانه بیرون کشیده‌بودند، و باران روی صورتش می‌ریخت، و تو می‌گفتی «نمیر! نمیر!» و زن،
ساعت‌ها قبل
مرده بود.
 


[براهنی - شعر بلند اسماعیل]
میم عزیزم، سلام

با وجود این که مدتی‌ست از حال و روزت بی‌خبرم، میل دارم برایت بنویسم که حال و روز من چگونه است، یا حداقل دوست دارم چگونه باشد.
امروز چهارشنبه‌ی تعطیل بود و توانستم سه فیلم ببینم که هرسه خوب بودند، اما یکی بیشتر از دوتای دیگر به دلم نشست. تعریفش را قبلا در همین بلاگ شنیده‌بودم؛ دو سال پیش یک نفر زیر یکی از پست‌های به همین سبک، نوشت که یاد فیلم Mary & Max افتاده‌است. امروز با دیدن آن متوجه شدم که من چه‌قدر شبیه Mary هستم و در عوض تو اصلا شبیه Max نیستی. مهم‌تر از همه این که تو جواب نامه‌های من را نمی‌دهی. بهتر بگویم؛ من نامه‌هایم را به خانه‌ات نمی‌فرستم، منتظر جوابت نمی‌مانم و تو هم نامه‌ای نمی‌فرستی. این تعبیر منصفانه‌تر است. وقتی در آخرین لحظات فیلم، Mary با کودکی به دوش به نیویورک رفت، خانه‌ی Max را پیدا کرد و او را که مرده بود روی کاناپه‌‌اش یافت، کمی ترسیدم. از این ترسیدم که به‌هرحال نکند دیر به فکرم برسد که برای دیدنت نصف کره‌ی خاکی را دور بزنم و آن‌قدر پشت در آپارتمانت این پا و آن پا کنم تا از راه برسی و به یک قهوه دعوتم کنی و از خودت بگویی و از خودم بپرسی و ... معیاری برای تعریف «دیر» در این مفهوم ندارم. درواقع من قبلا یک بار شما را دیده‌ام -حتی بیشتر از یک‌باردیدن شما را دیده‌ام- و می‌شود گفت از آن به بعد دیر دیدنت معنی خودش را از دست داده‌است. با این حال چیزی درونم است که درست مثل Mary ترغیبم می‌کند پول‌هایم را در قلک بیندازم و به امید سفر برای دیدنت پس‌انداز کنم. چیزی درونم مدام با تو صحبت می‌کند، سوال‌هایی از تو می‌پرسد که نمی‌خواهد جوابشان را از هیچ‌کس دیگری بشنود، گاهی هم تو را در کت مشکی و با آن کلاه و انگشترها و دستبندهای کولی‌وار و آن ساعت کلاسیکت تصور می‌کند و سعی می‌کند حدس بزند حال و روزت چگونه است. این چیز درون، که خیلی‌وقت است درونم هست و بارها سعی کرده‌ام بندازمش بیرون و هرگز موفق نشدم، گاهی حسی شبیه شادی - شاید وهمی از شادی- به من می‌دهد. اما اکثر مواقع فقط یکی از بیست-بیست‌ویک هسته‌ی پردازنده‌ی مغزم را مشغول کرده‌است که اگر فکرم درگیر باشد و به همان یک هسته هم نیاز اساسی پیدا کنم، دچار دردسر می‌شوم. شاید در چنین مواقعی‌ست که حس می‌کنم دلم تنگ شده است و شنیدن کلمه‌ای از طرف تو می‌تواند مسئله را تا حد خوبی بهبود بدهد یا اصطلاحاً دلتنگی‌ام را مرتفع کند. این‌ها البته در برابر صحبت‌های بلندبلندم با تو، چیزی نیست. گاهی در ذهنم تصویرت می‌کنم و در حالی که خیال می‌کنم به من گوش می‌کنی، شروع می‌کنم به حرف زدن و بعد خودم را جای تو می‌گذارم که احتمالا چه جوابی خواهی داد. خیلی زود به این نتیجه می‌رسم که جواب‌های تو قابل پیش‌بینی نیست و می‌گردم دنبال یک پادکست یا هر آشغالی که صدا و محتوای قابل‌تحملی داشته باشد و آن‌قدر سعی می‌کنم گوش کنم تا خوابم ببرد.
همین الان که برای تو در اینجا می‌نویسم، نیم ساعت یا چهل دقیقه‌ی تمام است که Autumn Stories Week #6 از فابریزیو پاترلینی را گوش می‌کنم.
مدت‌ها بود یک دل سیر برای تو ننوشته بودم. آن‌قدر خیال‌پردازم که وقتی برای تو می‌نویسم تصور می‌کنم در لحظه تو هم می‌خوانی و گاهی کمی اخم می‌کنی، گاهی لبخند می‌زنی، گاهی هم فقط بلند می‌شوی می‌روی سمت آشپزخانه، یک لیوان آب برای خودت می‌ریزی و درحالی که بیشتر به خودت فکر می‌کنی تا به نوشته‌های من، آب را مزه‌مزه می‌کنی.

روی ماهت را می‌بوسم.
مراقبت کن.

 به‌هرحال، خوشم میاد ازش، و واسه بیرون آوردن دستاش از جیبش هم که شده، دستم رو می‌برم جلو.

 Charlie and the Chocolate Factory رو برای دومین‌بار دیدم. اولین‌بار ۸سال پیش توی مدرسه همراه دوستام دیده‌بودمش. این‌بار ولی تجربه‌ی کاملا متفاوتی بود. کمتر جذب فانتزی کارخونه شدم، و بیشتر به توزیع ثروت، هوش و شانس بین کاراکترها دقت کردم. راستش، کمی هم دلتنگ اون‌موقعا شدم؛ امنیت کودکی بین دوست‌های مورد اعتماد، حمایت خانواده، کنجکاوی‌ها و خلاقیت‌های کودکانه، حمایت مدیر مدرسه و جمله‌ای که یک عصر -وقتی مدرسه تعطیل بود و فقط ما مونده بودیم- بهم گفت.

حواسم باشه که گاهی، محاط شدن در یک حوزه‌ی امن به اندازه‌ی تلاش نکردن واسه پیشرفت، گناهه. امروز حرف‌های عجیبی شنیدم و شاید نیاز به هم‌فکری دارم. شاید هم خودم به مرور متوجه بشم و بتونم تصمیم درست بگیرم. به نظرم رسیده که اوضاع و شرایط درحال وارون‌نمایی‌ست و من باید بدبین‌تر از قبل بشم.

 با یکی از دوستان قدیمی هم‌مدرسه‌ای ساکن شیراز صحبت می‌کردیم که بحث به مردن من رسید و شوخی‌شوخی گفت تو بمیر، می‌آوریمت همین‌جا کنار حضرت حافظ خاکت می‌کنیم. ضربه‌ی سنگینی بود. با تمام ارادتی که به غزلیات حضرت حافظ دارم، دلم نمی‌خواهد کنارش دفن شوم. اصلاً دلم نمی‌خواهد جایی دفن شوم، بعد یک سنگ روی خاکم بگذارند که اسمم و تاریخ مرگم را رویش نوشته‌اند، احتمالا به همراه یک بیت شعر از همان حضرت حافظ به انتخاب پدرم. دلم می‌خواهد با مردنم، ناپدید شوم. آدم‌ها اگر دلتنگ شدند، با خودشان خلوت کنند و آن‌قدر به خاطرات فکر کنند تا یادشان بیاید چه‌ موقع باعث اعصاب‌خردی و ناراحتی می‌شدم و ناگهان یادشان بیفتد تلفن کنند به همسرشان که سر راه یک ماست بخرد تا  همراه با کوکوسبزی شامشان میل کنند.

 دلم می‌خواهد یادگاری‌هایی که از عزیزان و دوستانم دارم، به روشی بسیار محترمانه و صمیمانه به خودشان برگردد. بعداً خودشان می‌توانند تصمیم بگیرند که خاکش کنند یا بندازندش گوشه‌ی کمد یا در جیب و کیف‌شان نگهش دارند.


 نیمه‌برهنه دراز کشیدن زیر پتو در شب زمستانی خانه‌ی تاریک را دوست دارم. گاهی همراه با صدای او و گاهی بدون همراهی صدایش، «برای تو در اینجا نوشته‌ام» را زمزمه می‌کنم. حالم، حال غریبی می‌شود. نسیم سردی شانه‌هایم را نوازش می‌کند، اما به پوستم رخنه نمی‌کند. انگشتانم را میان موهایم گیر می‌اندازم. گاهی یک شاخه مو را کمی می‌کشم، و درد لذت‌بخشی در پوست سرم حس می‌کنم. روی مچ دست دیگرم سه دستبند فسفرسنت می‌درخشند. تمام روز روی مچ دستم جا خوش کرده‌اند و حالا گویی در تاریکی شب، حقانیتشان را اثباتمی‌کنند.

بهتر است زودتر بخوابم تا بتوانم زودتر بیدار شوم و قبل از شروع روز که من را از خودم می‌گیرد، به کارهای عقب‌افتاده‌ام برسم. اما این حال غریب مجالم نمی‌دهد. می‌نویسم که تو بخوانی؛ این‌گونه من با تو حرف می‌زنم، در تاریکی سرد نیمه‌برهنه‌ای که تنها بازمانده‌ی آرامشم است.

 شاید یه روز یا یه شبی هم رو داشتیم، یه‌جا باهم قرار پریدن گذاشتیم...


                

به‌نظر میاد چون همزمان با تنبل بودن، آدم تورودربایستی‌گیرکنی هم هستم، بهترین سبک شغلی واسه‌م اینه که همیشه پاره‌وقت اما مفید کار کنم، یا اینکه خودم رئیس خودم باشم.
 دو روز هست که سردرد و گردن‌درد اذیتم می‌کنه. دیشب خوشحال بودم که امروز تعطیله و می‌تونم اون‌قدر بخوابم که سردرد تموم بشه. تا صبح چندین دفعه بیدار شدم، هردفعه نه گردن‌درد تموم شده بود و نه سردرد.
 چاق و جوش‌جوشی و خرفت هم شدم. از وقتی هوا سرد شده به‌خاطر ترس از تکرار سینوزیت پارسال پیاده‌روی نمی‌کنم و فعالیت فیزیکیم محدود شده به خونه-تا-بی‌آرتی ، بی‌آرتی-تا-دانشگاه، دانشگاه-تا-شرکت و بالعکس.

 دو دلم راجع به موضوعی و نمی‌دونم از اون موقعاست که از تغییر می‌ترسم اما بهتره برم سمتش، یا ازون موقعاست که تغییر فقط یه انحراف از مسیر اصلی‌ه و بعداً متوجهش می‌شم.

 می‌دونم جای چی خالی‌ه، اما نمی‌دونم چطور بیارمش توی زندگی‌م. تنگی وقت و حوصله و گاهی هم دل، مجالی برای آوردنش نمی‌ده.