خیلی ناامید و سیاهدلم. گاهی حس میکنم که اذیتم، معذبم.
- ۰ نظر
- ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۲
خیلی ناامید و سیاهدلم. گاهی حس میکنم که اذیتم، معذبم.
امشب برای قدم زدن جای جدید و خلوتی رو انتخاب کردم. چند دقیقه به اتوبان رسالت زل زدم و بعد روی چمنهای کنار اتوبان دراز کشیدم. آسمون کثیف بود و بیستاره. خنکی چمن از کاپشن و پولیورم گذشت و رسید به بدنم؛ باورم شد که اواخر پاییزه. موقع رد شدن از اتوبان بعضی از ماشینها بوق یا چراغ میزدن؛ شاید میترسیدن یکی از اون جونبهلبرسیدههایی باشم که میپرن جلوی ماشین. به خودم قول دادم اگه روزی اونقدر به کسی نزدیک شدم که دلش بخواد باهام وقت بگذرونه، ببرمش اونجا. بهش بگم مراقبم باشه، دراز بکشم روی چمنهای کنار اتوبان، با خیال راحت چشمام رو ببیندم و به صدای شعر خوندنش که هروقت ماشینی میگذره بلندتر میشه و هروقت ماشینی نمیگذره آروم میشه، گوش کنم.
مأموریت امشب انگار فرو کردن صورتم در تشت آب بود. دیوانهوار نفسنفس زدن بعدش را دوست داشتم. تا چند دقیقه بعد هنوز آمادگی لازم برای دوباره نفس گرفتن را حس نمیکردم؛ مدام منتظر بودم نفسم آنقدر جا بیاید که بتوانم طولانیتر نگهش دارم. به خودم آمدم و انگار هرگز قرار نبود آن زمان موعود برسد. این رفتارم آشنا بود. در زندگیام بسیار پیش آمده است که به امید یا به انتظار یک شرایط بهتر، کاری را شروع نمیکنم، تغییری را ایجاد نمیکنم، یا دل به کسی نمیبندم. به نظرم رسید به اندازهی مطلوبم جسور نیستم. بعد به موهای بلندم فکر کردم. چرا بلندند؟ چرا کوتاه شوند؟ چرا کوتاه نشوند؟
بههرحال، خوشم میاد ازش، و واسه بیرون آوردن دستاش از جیبش هم که شده، دستم رو میبرم جلو.
Charlie and the Chocolate Factory رو برای دومینبار دیدم. اولینبار ۸سال پیش توی مدرسه همراه دوستام دیدهبودمش. اینبار ولی تجربهی کاملا متفاوتی بود. کمتر جذب فانتزی کارخونه شدم، و بیشتر به توزیع ثروت، هوش و شانس بین کاراکترها دقت کردم. راستش، کمی هم دلتنگ اونموقعا شدم؛ امنیت کودکی بین دوستهای مورد اعتماد، حمایت خانواده، کنجکاویها و خلاقیتهای کودکانه، حمایت مدیر مدرسه و جملهای که یک عصر -وقتی مدرسه تعطیل بود و فقط ما مونده بودیم- بهم گفت.
حواسم باشه که گاهی، محاط شدن در یک حوزهی امن به اندازهی تلاش نکردن واسه پیشرفت، گناهه. امروز حرفهای عجیبی شنیدم و شاید نیاز به همفکری دارم. شاید هم خودم به مرور متوجه بشم و بتونم تصمیم درست بگیرم. به نظرم رسیده که اوضاع و شرایط درحال واروننماییست و من باید بدبینتر از قبل بشم.
با یکی از دوستان قدیمی هممدرسهای ساکن شیراز صحبت میکردیم که بحث به مردن من رسید و شوخیشوخی گفت تو بمیر، میآوریمت همینجا کنار حضرت حافظ خاکت میکنیم. ضربهی سنگینی بود. با تمام ارادتی که به غزلیات حضرت حافظ دارم، دلم نمیخواهد کنارش دفن شوم. اصلاً دلم نمیخواهد جایی دفن شوم، بعد یک سنگ روی خاکم بگذارند که اسمم و تاریخ مرگم را رویش نوشتهاند، احتمالا به همراه یک بیت شعر از همان حضرت حافظ به انتخاب پدرم. دلم میخواهد با مردنم، ناپدید شوم. آدمها اگر دلتنگ شدند، با خودشان خلوت کنند و آنقدر به خاطرات فکر کنند تا یادشان بیاید چه موقع باعث اعصابخردی و ناراحتی میشدم و ناگهان یادشان بیفتد تلفن کنند به همسرشان که سر راه یک ماست بخرد تا همراه با کوکوسبزی شامشان میل کنند.
دلم میخواهد یادگاریهایی که از عزیزان و دوستانم دارم، به روشی بسیار محترمانه و صمیمانه به خودشان برگردد. بعداً خودشان میتوانند تصمیم بگیرند که خاکش کنند یا بندازندش گوشهی کمد یا در جیب و کیفشان نگهش دارند.
نیمهبرهنه دراز کشیدن زیر پتو در شب زمستانی خانهی تاریک را دوست دارم. گاهی همراه با صدای او و گاهی بدون همراهی صدایش، «برای تو در اینجا نوشتهام» را زمزمه میکنم. حالم، حال غریبی میشود. نسیم سردی شانههایم را نوازش میکند، اما به پوستم رخنه نمیکند. انگشتانم را میان موهایم گیر میاندازم. گاهی یک شاخه مو را کمی میکشم، و درد لذتبخشی در پوست سرم حس میکنم. روی مچ دست دیگرم سه دستبند فسفرسنت میدرخشند. تمام روز روی مچ دستم جا خوش کردهاند و حالا گویی در تاریکی شب، حقانیتشان را اثباتمیکنند.
بهتر است زودتر بخوابم تا بتوانم زودتر بیدار شوم و قبل از شروع روز که من را از خودم میگیرد، به کارهای عقبافتادهام برسم. اما این حال غریب مجالم نمیدهد. مینویسم که تو بخوانی؛ اینگونه من با تو حرف میزنم، در تاریکی سرد نیمهبرهنهای که تنها بازماندهی آرامشم است.