دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
مدتی‌ست خواب راحت را تجربه نکرده‌ام. مدام بیدار می‌شوم درحالی که می‌دانم این کابوس دیدن‌ها تمامی ندارد. بعد، میلی به ادامه‌ی خوابیدن ندارم اما خستگی هم اجازه نمی‌دهد از سرجایم بلند شوم. دراز می‌کشم، با چشمان باز فکر می‌کنم به کارهایی که برای انجام دادن در روزهای آینده جلویم صف بسته‌اند؛ بی‌تمایلی شدیدی در ذهنم تیر می‌کشد. بعد، خودم را قانع می‌کنم که به‌خاطر خستگی‌ست و این ناآرامی با تمام شدن امتحانات و سبک‌تر شدن کارها کمتر می‌شود.
نگاهی به خبرها می‌اندازم و می‌فهمم کابوس همین است؛ همین واقعیتی که جلوی چشمانم با تبختر در حال رخ نشان دادن است، کابوسی‌ست که امید بیدار شدن در خودش ندارد. «تو نمرده‌ای، تو فقط دیوانه‌تر شده‌ای». راهش هم کرختی‌ست، لابد. اگر نمی‌توانی کرخت شوی، باید گوش‌هایت را بگیری و چشم‌هایت را ببندی و فکر هم نکنی به واقعیتی که جریان دارد. «مثل آسمانی که پرندگانش را فوج‌فوج فراموش می‌کند، مثل شبی که ستارگانش را فراموش می‌کند».
خسته‌ام. خسته‌ام و آرزوی شانه‌ای، آغوشی، حریمی دارم که اجازه بدهد چند ساعتی درونش آرام بگیرم.

« چرا من در زیر خاک بوده باشم،

 و تو مرده باشی؟»



 [از شعر بلند اسماعیل از براهنی، که هزارباره خوانده‌ام و گوش‌کرده‌ام و هنوز دلم سیر نمی‌شود از حزن کلمات.]

می‌دانی چیست؟ گاهی تنهایی رادیو گلها گوش کردن، دل دادن به ساز اساتید یاحقی و کسایی و شهناز و آواز اساتید وزیری و ذبیحی و شهیدی و بنان و ... حالم را طوری می‌کند که آرزو می‌کنم یک نفر دیگر هم بود تا همراهی‌ام می‌کرد؛ آن‌وقت می‌توانستم تجلی این حال خاص که نمی‌دانم چیست را در او هم ببینم و آرام بگیرم.

اما این خواسته‌ی زیادی‌ست.


[برگ سبز، شماره ۱۹]

سلام، آقای عزیز

 با امروز، یازده روز است که لاک‌ خاکستری را روی ناخن‌هایم نگه داشته‌ام. ابتدا قصدم این بود که اندازه بگیرم تا چند روز به حد قابل‌قبولی روی ناخن‌هایم باقی می‌ماند - که پنج روز شد. حالا اما قصدم این است که ببینم بعد از چند روز به کلی محو می‌شود.
 امروز چند بار فلش‌بکی از خواب شب قبل در ذهنم آمد؛ مثل همین الآن. نمی‌دانم شما هم در آن خواب حضور داشتید یا نه. به‌هرحال حس آشنایی در همین فلش‌بک‌ها هست که خبر از ردپای شما می‌دهد. جایی شبیه یک دهکده بود، با مردمی که می‌شناختمشان و آن‌ها هم مرا می‌شناختند.
 همهی این‌ها را گفتم تا از نوشتن راجع به دلتنگی‌ام طفره بروم، که به‌نظر می‌رسد موفق نشدم. نمی‌دانم چه رازی‌ست که هم حرف زدن با تو دلتنگم می‌کند و هم حرف نزدن با تو. حتی دقیقا نمیدانم دلتنگ چه چیزی می‌شوم؛ خود تو، خود گذشته‌ی تو، وهمی که از تو ساخته‌ام، خودم در ارتباط با تو، خود گذشته‌ام وقتی با تو در ارتباط بود، یا وهمی که در گذشته (که با تو هم در ارتباط بود) از خود آینده‌ام می‌ساختم! به هر جهت، دلتنگت هستم.
 روی ماهت را می‌بوسم،
 مراقبت کن.

« نوری معلق است در اشاره‌های ظلمانی

ور نه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند

باید کنار این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان

چشم‌انتظار شکی فسفرین

و برگ ترس‌خورده‌ی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟»



[محمد مختاری، که گاهی گنگِ خواب‌دیده‌اش می‌شوم.]

« بیابان را سراسر مه گرفته‌ست...

 با خود فکر می‌کردم که مه گر همچنان تا صبح می‌پایید،

 مردان جسور از خفیه‌گاه خود

 به دیدار عزیزان

بازمی‌گشتند.»



[هوای تازه، شاملو]

 خیلی ناامید و سیاه‌دلم. گاهی حس می‌کنم که اذیتم، معذبم.







عصبانی‌ام. از حرف‌های قشنگ و ایده‌آل، انتظار عجیب غریب و تازه، بازخواست کردن واقعیت که چرا شبیه حرف‌های قشنگشون از آب در نیومده، عصبانی‌ام.

 امشب برای قدم زدن جای جدید و خلوتی رو انتخاب کردم. چند دقیقه به اتوبان رسالت زل زدم و بعد روی چمن‌های کنار اتوبان دراز کشیدم. آسمون کثیف بود و بی‌ستاره. خنکی چمن از کاپشن و پولیورم گذشت و رسید به بدنم؛ باورم شد که اواخر پاییزه. موقع رد شدن از اتوبان بعضی از ماشین‌ها بوق یا چراغ می‌زدن؛ شاید می‌ترسیدن یکی از اون جون‌به‌لب‌رسیده‌هایی باشم که می‌پرن جلوی ماشین‌. به خودم قول دادم اگه روزی اون‌قدر به کسی نزدیک شدم که دلش بخواد باهام وقت بگذرونه، ببرمش اونجا. بهش بگم مراقبم باشه، دراز بکشم روی چمن‌های کنار اتوبان، با خیال راحت چشمام رو ببیندم و به صدای شعر خوندنش که هروقت ماشینی می‌گذره بلندتر میشه و هروقت ماشینی نمی‌گذره آروم میشه، گوش کنم.


 مأموریت امشب انگار فرو کردن صورتم در تشت آب بود. دیوانه‌وار نفس‌نفس زدن بعدش را دوست داشتم. تا چند دقیقه بعد هنوز آمادگی لازم برای دوباره نفس گرفتن را حس نمی‌کردم؛ مدام منتظر بودم نفسم آن‌قدر جا بیاید که بتوانم طولانی‌تر نگه‌ش دارم. به خودم آمدم و انگار هرگز قرار نبود آن زمان موعود برسد. این رفتارم آشنا بود. در زندگی‌ام بسیار پیش آمده است که به امید یا به انتظار یک شرایط بهتر، کاری را شروع نمی‌کنم، تغییری را ایجاد نمی‌کنم، یا دل به کسی نمی‌بندم. به نظرم رسید به اندازه‌ی مطلوبم جسور نیستم. بعد به موهای بلندم فکر کردم. چرا بلندند؟ چرا کوتاه شوند؟ چرا کوتاه نشوند؟

زنی را که خودکشی کرده‌بود از مسافرخانه بیرون کشیده‌بودند، و باران روی صورتش می‌ریخت، و تو می‌گفتی «نمیر! نمیر!» و زن،
ساعت‌ها قبل
مرده بود.
 


[براهنی - شعر بلند اسماعیل]
میم عزیزم، سلام

با وجود این که مدتی‌ست از حال و روزت بی‌خبرم، میل دارم برایت بنویسم که حال و روز من چگونه است، یا حداقل دوست دارم چگونه باشد.
امروز چهارشنبه‌ی تعطیل بود و توانستم سه فیلم ببینم که هرسه خوب بودند، اما یکی بیشتر از دوتای دیگر به دلم نشست. تعریفش را قبلا در همین بلاگ شنیده‌بودم؛ دو سال پیش یک نفر زیر یکی از پست‌های به همین سبک، نوشت که یاد فیلم Mary & Max افتاده‌است. امروز با دیدن آن متوجه شدم که من چه‌قدر شبیه Mary هستم و در عوض تو اصلا شبیه Max نیستی. مهم‌تر از همه این که تو جواب نامه‌های من را نمی‌دهی. بهتر بگویم؛ من نامه‌هایم را به خانه‌ات نمی‌فرستم، منتظر جوابت نمی‌مانم و تو هم نامه‌ای نمی‌فرستی. این تعبیر منصفانه‌تر است. وقتی در آخرین لحظات فیلم، Mary با کودکی به دوش به نیویورک رفت، خانه‌ی Max را پیدا کرد و او را که مرده بود روی کاناپه‌‌اش یافت، کمی ترسیدم. از این ترسیدم که به‌هرحال نکند دیر به فکرم برسد که برای دیدنت نصف کره‌ی خاکی را دور بزنم و آن‌قدر پشت در آپارتمانت این پا و آن پا کنم تا از راه برسی و به یک قهوه دعوتم کنی و از خودت بگویی و از خودم بپرسی و ... معیاری برای تعریف «دیر» در این مفهوم ندارم. درواقع من قبلا یک بار شما را دیده‌ام -حتی بیشتر از یک‌باردیدن شما را دیده‌ام- و می‌شود گفت از آن به بعد دیر دیدنت معنی خودش را از دست داده‌است. با این حال چیزی درونم است که درست مثل Mary ترغیبم می‌کند پول‌هایم را در قلک بیندازم و به امید سفر برای دیدنت پس‌انداز کنم. چیزی درونم مدام با تو صحبت می‌کند، سوال‌هایی از تو می‌پرسد که نمی‌خواهد جوابشان را از هیچ‌کس دیگری بشنود، گاهی هم تو را در کت مشکی و با آن کلاه و انگشترها و دستبندهای کولی‌وار و آن ساعت کلاسیکت تصور می‌کند و سعی می‌کند حدس بزند حال و روزت چگونه است. این چیز درون، که خیلی‌وقت است درونم هست و بارها سعی کرده‌ام بندازمش بیرون و هرگز موفق نشدم، گاهی حسی شبیه شادی - شاید وهمی از شادی- به من می‌دهد. اما اکثر مواقع فقط یکی از بیست-بیست‌ویک هسته‌ی پردازنده‌ی مغزم را مشغول کرده‌است که اگر فکرم درگیر باشد و به همان یک هسته هم نیاز اساسی پیدا کنم، دچار دردسر می‌شوم. شاید در چنین مواقعی‌ست که حس می‌کنم دلم تنگ شده است و شنیدن کلمه‌ای از طرف تو می‌تواند مسئله را تا حد خوبی بهبود بدهد یا اصطلاحاً دلتنگی‌ام را مرتفع کند. این‌ها البته در برابر صحبت‌های بلندبلندم با تو، چیزی نیست. گاهی در ذهنم تصویرت می‌کنم و در حالی که خیال می‌کنم به من گوش می‌کنی، شروع می‌کنم به حرف زدن و بعد خودم را جای تو می‌گذارم که احتمالا چه جوابی خواهی داد. خیلی زود به این نتیجه می‌رسم که جواب‌های تو قابل پیش‌بینی نیست و می‌گردم دنبال یک پادکست یا هر آشغالی که صدا و محتوای قابل‌تحملی داشته باشد و آن‌قدر سعی می‌کنم گوش کنم تا خوابم ببرد.
همین الان که برای تو در اینجا می‌نویسم، نیم ساعت یا چهل دقیقه‌ی تمام است که Autumn Stories Week #6 از فابریزیو پاترلینی را گوش می‌کنم.
مدت‌ها بود یک دل سیر برای تو ننوشته بودم. آن‌قدر خیال‌پردازم که وقتی برای تو می‌نویسم تصور می‌کنم در لحظه تو هم می‌خوانی و گاهی کمی اخم می‌کنی، گاهی لبخند می‌زنی، گاهی هم فقط بلند می‌شوی می‌روی سمت آشپزخانه، یک لیوان آب برای خودت می‌ریزی و درحالی که بیشتر به خودت فکر می‌کنی تا به نوشته‌های من، آب را مزه‌مزه می‌کنی.

روی ماهت را می‌بوسم.
مراقبت کن.