دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 دلتنگ یک پیاده‌روی طولانی از بعدازظهر تا غروب یک روز سرد هستم. حتی به همراهی هیچ‌کس فکر نمی‌کنم. اطرافم هیچ رفیقی که دوست داشته باشم ساعت‌ها کنارش قدم بزنم نیست. رفیق‌ترین این روزها، اسماعیل است. این روزها در خیابان که راه می‌روم، بارها خطابش می‌کنم. اگر تکه‌ای از شعر براهنی یادم نیاید، با همان لحن اما با کلمات خودم با او صحبت می‌کنم. خوب فهمیده‌ام‌اش. غصه‌اش در گوش‌ها و چشم‌هایم نشسته است. انگار هفتادساله‌ام، و با اسماعیل هردو سی‌سال در مدارس، دانشگاه، ادارات و کافه‌ها تباه شده‌ایم. من خوب می‌دانم که حبس نفس‌ به قصد تمام کردن رویا، چه معنی می‌دهد. بارها سیلی‌ زدن‌های پی‌درپی از سر عشق را گریسته‌ام. یک‌بار هم گلویم را جلوی چاقویی که با تردید در میان انگشتانش می‌لغزید گرفتم؛ دستش را عقب نکشید. شاید می‌خواست ببیند «رویا» چه معنی می‌دهد. به‌جای پایه‌ی شکسته‌ی تخت فنری‌اش چند کتاب گذاشته‌بود. هربار که به دیدنش می‌رفتم، یک کتاب از زیر پایه‌ی تخت برمی‌داشت و کتاب‌هایی را که برده بودم یکی یکی امتحان می‌کرد. راضی نمی‌شد. بعد با حوصله وراندازشان می‌کرد و گاهی چند جمله از کتاب را با حالت تمسخر بلندبلند می‌خواند. کارش با کتاب‌ها که تمام می‌شد، از کابوس‌هایم برایش می‌گفتم. با متانت وعده می‌داد که قماش استالین هوایمان را دارند و باید گوش به زنگ بمانیم تا برسند و همه‌چیز -از جمله کابوس‌ها- را تمام کنند. هرروز به همان اندازه امیدوار بود، و منتظر.

اسماعیل، ای اسماعیل...


  • ۹۶/۱۱/۱۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی