سهشنبهشب اول، شاید
از قیافه نمیشناختمش. فقط اسمش را میدانستم و ساعت و محدودهی قرارمان. موبایلم طبق معمول این روزها ناگهان شارژ تمام کردهبود. سر چهارراه ایستادهبودم و نگران بودم که او از دور مرا خواهد شناخت یا نه. چند نفری میآمدند و میرفتند و من طوری نگاهشان میکردم که اگر خودش بود، چیزی بگوید یا چیزی بگویم.
ربع ساعتی به همین ترتیب گذشت تا یک نفر با مو و ریش بلند، کاپشن و شلوار و کفشهای مشکی و یک پاکت کاهی در دست روبهرویم ایستاد، کمی به جلو خم شد و پرسید «هامون؟» گرچه اسمم را هم میدانست.
گرم بود و آرام. اولش ساکت هم بود. پرسیدم چهکارهای؟ و شروع کرد به گفتن... سبک صحبت کردنش آشنا بود و دلنشین؛ بالا و پایین بردن تن صدا، نگاه کردنها، شور و هیجانی که چاشنی بخشی از کلامش میکرد، مقدمهی مناسبی که با حوصله در شروع مطلبش میگفت، مثالهایی که درست و بهجا در ادامهی حرفش میزد. هر از گاهی هم در سکوت راه میرفتیم اما دوباره او بود که از آزاردهنده شدن این سکوت نجاتمان میداد.
مرا برد به جایی که معمولا آنجا چای میخورد و سیگار میکشید. جای نشستن نبود، چند دقیقه ایستادیم، به یک چایخانهی دیگر سر زدیم که آن هم پر بود از پیرمردانی که دور میزها با یکدیگر مزاح میکردند یا جوانانی که در تنهایی شام سبک سر شبشان را میخوردند. برگشتیم سر جای اول؛ شلوغی دلسردش نکردهبود، من هم عجلهای نداشتم. بالاخره از یک نفر اجازه گرفتیم و نشستیم سر دیگر میزش. پرسید چای یا چای آلبالو یا چای دارچین؟ دلتنگ چای آلبالو بودم. رفت.
با یک لیوان چای آلبالو برای من و چای برای خودش برگشت. یک شکلات تلخ و قند از جیبش درآورد و گذاشت کنار لیوانم. بستهای که تمام مدت دستش گرفته بود و حالا روی میز گذاشته بود را به سمتم تعارف کرد. کوکی شکلاتی بود با کشمش و مغز گردو. چای آلبالو را فوت میکردم و همزمان با اینکه بخار خوشبوی آن صورتم را گرم میکرد، به طریقهی دلنشین صحبت کردنش دقت میکردم. چندباری از یک اسم مستعار برای یک یا چند نفر استفاده کردهبود که حتی نمیدانستم اسم واقعی آن شخص است یا نه. نپرسیدم هم. حدسهایی زدهام اما دوست دارم با بیشتر شنیدن صحبتهایش، خودم به جواب برسم.
مسیر پیادهروی معمولش را راه رفتیم و در مجموع دو آشنا دید -البته گفت زیاد پیش میآید و این برایش تبدیل به یک مسئله شدهاست. رسیدیم به جای اولمان. خواهش کردم با من تا مترو بیاید، و آمد. بابت همهچیز تشکر کردم. گفتم باز هم میبینمت. یادم نیست چه گفت. لبخند میزد، اما نیمی از صورتش را طوری پشت ریش و سبیل پنهان کردهبود که درست نمیتوانستم میزان واقعی بودن لبخندش را محاسبه کنم.
قرمز بود. شرور نبود اما، قرمز بود. مثل همدلی لامپهای نئونی شهر در شب.
- ۹۶/۱۱/۱۹