دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دنیا خسیس‌تر از این‌هاست. وگرنه الآن پا می‌شدی شیر آب رو سفت می‌بستی که بی‌دغدغه بخوابیم. من پاهام رو توی شکمم جمع می‌کردم و صورتم رو روی سینه‌ی محکمت می‌ذاشتم؛ همگام با نفس کشیدن آروم و موزونت،و با لالایی تپش منظم قلبت -مثل نوزاد پاک و بی‌دغدغه در گهواره- خواب می‌رفتم، و تو احتمالاً می‌مُردی. مجال من از آرامش معمولاً همین‌قدره. رخ‌نمایی، و ناگهان غیب شدن. آخرین نخ از دومین پاکت دو ماهه‌ی اخیر رو تا نصفه کشیدم، و چشم‌هام همه‌چیز رو خاکستری می‌دید؛ سرم گیج می‌رفت و افکار بدون هیچ پردازشی به ذهنم هجوم می‌آوردن. نمی‌تونستم قاب ذهنم رو روی تصویر بی‌نقص تو ثابت نگه دارم؛ هم ترسناک بود و هم خنده‌دار. با اون حال عجیب، اصرار داشتم به تو فکر کنم و ذهنم این اجازه رو نمی‌داد. چه عهد شوم غریبی...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۴۸

[ باد پاییزی علف‌زار رنگ‌پریده را دیوانه‌وار متلاطم می‌کند]

زن جوان آراسته، با یقین بازیافته‌ی غم‌آلودی در چهره، خیره به پریدگی جزئی لبه‌ی میز نهارخوری با غذاهای خاکستری‌رنگ و دو شمع خاموش...





  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۲۴
احساس می‌کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ‌زای،
چندین‌هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین.

احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار یأس
چندین‌هزار جنگل شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

[ماهی، شاملوی فقید]
  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۴۴
این حال‌وروز؛ این حال شبانه مدت‌هاست حسرت خواب راحت را بر دلم گذاشته‌است. دیگر ساعت‌ها منتظرش نمی‌مانم. در تاریکی کاغذها و کتاب‌ها را لگد می‌کنم تا به آشپزخانه برسم. لامپ کم‌جان آشپزخانه را روشن می‌کنم، لیوان لاجوردی با ته‌مانده‌ی چای را می‌شویم و تا چای دم بکشد، چند صفحه از آن کتاب هدیه‌ای که اسمش هم مهم نیست و حتی داستان چندان گیرایی هم ندارد، می‌خوانم. روایتش بد نیست؛ کلمات قدرت چند دقیقه سرگرم کردنم را دارند. گاهی مشکل نگارشی می‌بینم که دیگر حوصله ندارم جایی یادداشت کنم. کتاب را می‌بندم، چای میریزم و به تراس می‌روم. آسمان کمی به بنفش می‌زند. انگار بغضی داشته که نتوانسته‌است آن را بگرید. «برای تو در اینجا نوشته‌ام» را در گوش‌هایم زمزمه می‌کند. هنوز هم با شنیدنش دلم می‌ریزد. کلمات و چند تصویر محو در چشمانم معلق می‌شوند؛ صورت بی‌حالش اما چشمانی که می‌خندد، من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم، و بمیرم. اما نشد. هستی خسیس‌تر از این‌هاست...
سرم که به گیج رفتن افتاد، برمی‌گردم داخل خانه. روی فرش دراز می‌کشم. تصور می‌کنم با فروکش سرگیجه، خواب می‌روم. اما هجمه‌ی افکار و تصاویر و کلمات برگشت. دلم می‌خواهد سوال محاسباتی ریاضی حل کنم. اما می‌دانم که خستگی اجازه‌ نمی‌دهد. آخرین سنگر، یک نصفه قرص صورتی‌ست. شب قبل آن‌قدر با خودم کلنجار رفتم تا هوا روشن شد و من هم تسلیم نصفه‌قرص صورتی شدم؛ معادل چهار ساعت خواب عمیق.
من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو. و می‌روم که بخوابم. من پرده را کنار زدم؛ حالا تو با خیال راحت، پروانه‌وار در باغ گردش کن... من بال‌های پروانه را هم، با رنگ‌های تازه، برای تو در اینجا نوشته‌ام.
  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۳۸
می‌بینی؟ فواصل نوشتنم زیاد شده‌است. نه که حرف کم باشد یا حوصله نکشد؛ مهلت نمی‌دهد این روزمرگی. در این میان، جمعه‌شب‌ها نزدیک‌ترین زمان من به خودم است. دغدغه‌ی تکالیف و کارها سر جای خودش است، اما برخلاف روزهای دیگر، خستگی ذهنم را فرسوده نکرده و می‌توانم کمی خیال ببافم. به خودم اجازه‌ی مرور می‌دهم. چای دم می‌کنم، یک نخ از آن پاکت مدفون در کوله‌ی توی کمد برمی‌دارم و با آن فندک مشکی که روزی یک آشنا وقتی تصمیم گرفته‌بود ترک کند به من داد، به تراس می‌روم. با احتیاط از کنار لانه‌ی کبوتری که دو هفته است از پشت در تراس تکان نخورده‌است می‌گذرم، لیوان چای را روی لبه‌ی تراس می‌گذارم. چند بار فندک سنگی مشکی را روشن می‌کنم و خوب به شعله‌اش نگاه می‌کنم. سیگار را روشن می‌کنم. به صدای جارو زدن شبانه‌ی رفتگر در خیابان گوش می‌کنم. کم‌کم صدای ضعیف و بی‌مفهومی توجهم را جلب می‌کند؛ چیزی بین جیغ یک دختربچه و ضجه زدن یک زن. فکرم هم آرام و هم بی‌قرار، گاهی در رویا و گاهی در حال اکران کپچرها، مدام دور و نزدیک می‌شود.
 ته‌مانده‌ی سیگار را در ته‌مانده‌ی چای خاموش می‌کنم. این‌یکی، کپچری‌ست که خودم تکرارش می‌کنم. آیا او زنده است که سراغ حال عاشقانه‌ی چهره‌ی تو را، از رنگ نگاه او بگیرم؟ قرار بود با تو بیشتر حرف بزنم و کمتر بنویسم. حالا نه با تو حرف می‌زنم و نه می‌نویسم. اما هیچ چیز از زندگی باشکوه تو که در من جریان دارد، کم نشده‌است. اسماعیل عقب نشسته‌است. هامون عقب نشسته‌است. من با خودم فرسنگ‌ها فاصله دارم، اما تو پای عادت و روزمرگی هم ایستاده‌ای. همیشه راه خودت را به من پیدا می‌کنی. بی‌جهت نیست که تا یاد دارم، تو بوده‌ای. گاهی در شکل و شمایل همای سعادت، گاهی به شکل جنون، گاهی به تأثیر غصه‌ای که جدا افتادن فرزند از مادر را می‌ماند؛ مثل ترس از بی‌هویت شدن اگر که نباشی. حالا البته دیگر آن احساسات سعادت و جنون و ترس به ندرت اتفاق می‌افتد. مدت‌هاست که سر تا پا رفیق همراه من هستی و مهم‌ترین تأثیر تو در من، حسی شبیه دل‌گرمی است. هنوز هم البته گاهی احساس درماندگی می‌کنم...
  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۴۸

روز عجیبی بود. ظهر درد شکم توأم با ناراحتی حضور در محیط دانشکده را تاب نیاوردم و برگشتم خانه. پلویی که از شب قبل در یخچال مانده‌بود را گرم کردم. غذا خوردم و سریال دیدم. بعد، با خیال راحت در همان روشنی ظهر خوابیدم. وقتی بیدار شدم خانه تاریک بود. انگار در نقطه‌ی بی‌هویتی از زمان چشم باز کرده‌بودم که هیچ قبل و بعدی نداشت.

 چای دم کردم، کمی سریال دیدم و با این که مقداری هم دیر شده بود، تصمیم گرفتم پیاده‌روی کنم. از خانه که بیرون رفتم به او پیام دادم، «میای؟». مشغله داشت، نمی‌آمد. راهم را کوتاه کردم و عوضش برای خانه خرید کردم. تا در صف کانتر منتظر بودم، آقایی که به نظرم چند دقیقه پیش همراه خانمی جلوی قفسه‌های لبنیات و پروتئین از کنارم رد شده‌بود، این‌بار همان‌طور که تنها بود و از روبه‌رو می‌آمد به سبد خریدم نگاه کرد و با حالت لزجی گفت «چی برداشتی؟» و گذشت. به خودم تلقین کردم که شاید آن خانم پشت سر من بوده و خطاب مرد به همان خانم همراهش بوده و همزمان از روی کنجکاوی به سبد خرید من نگاه می‌کرده‌است.

به خانه که رسیدم چای را دم کردم و شروع کردم به پختن غذا. پادکست سینمایی محبوبم را گوش می‌کردم که به نظرم رسید فیلم مورد بحثشان را باید ببینم. این پادکست را به دلایل مختلف دنبال می‌کنم و حتی بعضی قسمت‌هایش را بارها گوش می‌کنم.

بیش از یک سال پیش که شروع کردم به شنیدن، صرفاً قسمت‌هایی را گوش می‌کردم که چیزی راجع به موضوع موردبحثشان می‌دانستم. مثلا مصاحبه با فیلم‌بردار فیلمی که دیده‌ام. بعد از مدتی قسمت‌هایی را به‌خاطر فن بیان مهمان یا حتی میزبان پادکست گوش می‌کردم. اصولاً این افراد که دانش سینما را مطالعه کرده‌اند و بعضی آن را به کار گرفته و بعضی هم نقد کرده‌اند، دایره لغاتشان گسترده، فکرشان بزرگ و لحن صحبت کردنشان دل‌نشین است.

فیلم را دیدم. دوست داشتم با کسی صحبت کنم تا طعم گس آن را کم‌کم فراموش کنم. کسی نبود. نیست. قرار هم نبوده که باشد. تو بهتر می‌دانی منظورم چیست. همه همین حسرت را داریم، گاهی سرمان گرم چیزی‌ یا کسی‌ست و گاهی هم نه. طعم گس هم دست کمی از حقیقتی که تو بهتر می‌دانی چیست، ندارد.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۰۲
مدت‌ها بود که درونم احساس خستگی و ضعف می‌کردم اما نمی‌خواستم به زبان بیاورم. حالا و این ساعت از شب که انسان به خود درونی‌اش نزدیک‌تر می‌شود، اعتراف نکردن ساده نیست. جز یکی دوتا، چیز دیگری وجود ندارد که دل‌خوشم کند. چند کار مهم و زمان‌بر هست که مدام دغدغه‌ی انجام دادنشان را دارم، اما برنامه‌ی قطعی برایشان ندارم. همین روزمرگی‌های به ظاهر بی‌اهمیت انگار تا ابد ادامه دارند و به رویاها مهلت نمی‌دهند. درواقع این من هستم که مدتی‌ست آن‌قدر ضعیف و شکسته شده‌ام که جرئت جدا شدن از روزمرگی را ندارم.
 از تک‌تک آدم‌هایی که در طول روز دور و برم هستند خسته‌ام و تحمل رفتارهای بی‌اهمیتشان هم برایم سخت است.
 هر از چندگاهی ایده‌ای در ذهنم شکل می‌گیرد و تماماً به ذهنم مسلط می‌شود. چند روز بعد انگار آن ایده هم رنگ و بویی ندارد و تبدیل می‌شود به یک کار انجام نشده یا یک شخصیت پرداخت نشده؛ اسدالله را می‌گویم. مردک می‌خواست روی دست اسماعیل بلند شود و ابریشمی از رذایل بی‌اخلاقی ببافد. هرچه‌قدر خواستم راجع بهش بخوانم، پیدا نکردم. گذاشتمش کنار که وقتی او (این تکثر اسامی شروع‌شونده با حرف میم هم دردسر است و هم نعمت. مجبورم به ضمایر روی بیاورم تا خاصیت یگانه میم ذهنی‌ام محفوظ بماند. منظورم همان دوستی‌ست که بعضی شب‌ها برای پیاده‌روی هم‌کلام هم می‌شویم.) را دیدم، خواهش کنم هرچه می‌داند بگوید و بعد اگر پرسید، بگویم تا به اطلاعاتش اضافه کند: «اسماعیل را، هم او کشته‌است».
هامون عقب نشسته‌است. اسماعیل عقب نشسته‌است. انگار قطب سومی وجود دارد خالی از هر هویت و انگیزه و احساس، که در آن گرفتار شده‌ام. همان لجن روزمرگی، خستگی، ضعف.
  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۳۳

 دو چیز در خانواده‌ و کودکی‌ام هست که هنوز هم هر از چند گاهی دلتنگم می‌کند. یکی شب خوابیدن کنار مادر و دوم، کتاب خواندن پدر برای من. یادم آمد همان‌طور که با هیجان کتاب را گویی برایم نقل می‌کرد، هرجا که نیاز می‌دانست توضیح اضافه‌تری می‌داد یا توصیف کتاب را کش‌دارتر می‌کرد! چند روز پیش خودم را در چنین حالتی یافتم، وقتی برای دوستانم شعر می‌خواندم. از این که این عادت پدر در من هم رسوخ کرده، خوشحال شدم. بعد از آن، انسان طبیعتاً به فرزند خودش فکر می‌کند که روزی یا شبی بنشیند کنار تختش و برایش کتاب بخواند و داستان ببافد و موهای روشنش را نوازش کند. بعد به خاطر می‌آورد که شاید هم اصلاً فرزندی در کار نباشد. پس این عادت نژادی با من مدفون خواهد شد؟ پس من هرگز نمی‌توانم خاطره‌ی دل‌انگیز نقالی پدرم در کنار خودم را دوباره و درحالی که مادر فرزندی هستم، زنده کنم؟

 بعد کمی می‌ترسد، به آینده‌اش فکر می‌کند درحالی که زنی‌ست پنجاه ساله، با موهای نقره‌ای‌رنگ کوتاه، و چشمانی که هنوز تیرگی خیره‌کننده‌ای دارد. زن در پذیرایی خانه‌ای کوچک ایستاده که از پنجره‌هایش دسته‌های نور ریخته‌است روی فرش. همه‌چیز مرتب و اتوکشیده‌است. گویی کسی روزی آن خانه را با همه‌ی دقتش تمیز و مرتب کرده، ظرف شیرینی‌های بندانگشتی را روی میز قرار داده، پنجره‌ها را باز کرده و برای همیشه رفته‌است.

 بیش از این نمی‌توانم به زندگی سرد و خاکستری زنی که پنجاه‌سالگی خودم است، فکر کنم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۰۱
تمام روز حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نداشتم. با بی‌میلی از خواب بیدار شده‌بودم، با بی‌میلی سر کار رفته بودم، با بی‌میلی همراه همکارانم برای نهار بیرون رفتم، با بی‌میلی دو ساعتی را در یک کافه به شطرنج بازی کردن با یک آشنا و بالا و پایین کردن یک سایت لباس تلف کردم.
 شب میل به پیاده‌روی در هوای نمناکی که بیشتر به بهار می‌زند تا زمستان، تنها چیزی بود که می‌توانست روز بی‌حوصلگی‌ام را به شب تعمیم ندهد. آماده شده‌بودم و درست قبل از این که کفش‌هایم را بپوشم، یادم افتاد بپرسم همراه می‌شود یا نه. هرچند سه‌شنبه هم نبود، آمد. همان نقطه‌ی شروع قبلی، اما مسیری کمی متفاوت‌تر، برگشتن به همان نقطه‌ی اول و همراهی‌ام تا مترو. از من خواست چیزی را تخمین بزنم، من هم تخمین زدم و بعد از شدت اشتباه بودن جوابم شرمنده شدم. گفتم که در تخمین زدن علیل‌م و او با همان حالت صبور و باحوصله‌ی خاص خودش، دو تمرین دیگر برایم طرح کرد! در فاصله‌ای که تا مترو همراهی‌ام می‌کرد، بالاخره اتفاقی که باعث شده‌بود از چند چیز دلزده شوم و تمام روز بی‌حوصله باشم را برایش تعریف کردم. انگار چنین مواقعی سعی می‌کند با سوال‌هایی از نقطه‌نظر خودش مرا به سمت جواب یا حداقل روشن شدن زوایا و خفایای موضوع هدایت کند. این را حس کردم چون خودم گاهی این را بهترین روش برای کمک کردن به کسی که در سطح موضوعی گرفتار شده و نیاز به دید کلی‌تری دارد، می‌دانم.
 در فاصله‌ی مترو تا خانه باران شدت گرفت. از کوچه‌ی پایین‌تر رفتم تا چند دقیقه بیشتر باران را بو کنم. این آخرین نفس‌های زمستان است. به‌زودی گرما غالب می‌شود و بیشتر از نصف سال دلتنگ چنین هوایی خواهم ماند.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۱۶

 امروز سراغش را نگرفتم. نگران بودم که این «چیز» فقط در ذهن من شکل یک «چیز» را به خود گرفته‌است، یا او هم چیزی در ذهنش دارد؛ چیزی گنگ که انسان را به دنبال خود می‌کشد بی آن که اجباری در کار باشد. انسانی نیست که تو در ذهنت چیزی داشته‌باشی و کسی را به دنبال کردنش واداری.

 امروز سراغش را نگرفتم. او هم سراغم را نگرفت.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۴۳

 امروز دو دوست قدیمی رو بعد از مدت‌ها دیدم؛ همون خندیدن‌ها به شوخی‌های مسخره، همون یه‌لحظه جدی شدن‌های بحث‌های ساختاری، همون حافظ خوندن‌ها واسه همدیگه، همون چشیدن‌ خوراکی‌های همدیگه، به اضافه مشتاقانه شنیدن پیشرفت‌هاشون...

 کنارشون که هستم انگار امنیت زندگی دوران مدرسه بهم برگشته؛ نمی‌ترسم از قضاوت شدن، بودنشون انقدر سر حالم میاره که با وجود سردرد هم چندتا شوخی میکنم.

دوستشون دارم. هفت سال بزرگ شدن کنارشون رو هم دوست داشتم.

 منتظر سه‌شنبه نماندم؛ دوشنبه سراغش را گرفتم. نمی‌توانست راه برود. سه‌شنبه تا ساعت ۷.۵ کار می‌کردم؛ درگیر یکی از همان مراحل پایانی اجتماع چند task وابسته بودم که هرلحظه با خودت فکر می‌کنی «کارش تمام است» اما به خودت می‌آیی و می‌بینی چندساعت در همان وضعیت «کارش تمام است» گرفتار بوده‌ای. از ساختمان که بیرون آمدم، هوای کم‌وبیش بارانی وسوسه‌ام کرد پیاده تا خانه بروم. حوالی جمهوری یادش افتادم و خواستم حالش را بپرسم، یادم افتاد سه‌شنبه هم هست. انتظارش را نداشتم، اما آمد.

 برای خودش چای و برای من چای آلبالو گرفت و این‌بار جایی خلوت‌تر ایستادیم به چای خوردن و [او‌‌ به] سیگار کشیدن. غرغرهای مربوط به مسائل پیش‌پا افتاده‌ی درون‌دانشکده‌ای را برایش تعریف کردم و خوب گوش می‌کرد. از قبل می‌خواستم نظرش را بدانم. تصمیمی که در گرفتنش تردید داشتم را تأیید کرد و خیالم راحت شد. انگار همان لحظه باری از روی دوشم برداشته‌شد.

 همان مسیر قبلی را راه می‌رفتیم. باران که شدت می‌گرفت، کلاه کت‌مان را سرمان می‌گذاشتیم. جایی ایستاد تا screenshotی که از یک فیلم گرفته‌بود را نشانم بدهد. پرسید ایراد این تصویر چیست و با حوصله منتظر ماند تا نگاه کنم و فکر کنم و نگاه کنم و حدس‌هایی بزنم و باز نگاه کنم...
وقتی توضیح می‌داد، بیشتر جذب دقت او شده‌بودم تا جواب مسأله. دقیق و با طمأنینه نگاه می‌کند، حرف می‌زند و حتی راه می‌رود. حرف زدن با او کار راحتی نیست؛ تو هم باید در انتخاب کلمات دقت کنی. انگار موشکافانه گوش می‌کند و درست زمانی که از کنار کلمات گذشته‌ای، نگه‌ت می‌دارد، فرصت می‌دهد دقیق‌تر فکر را در قالب کلام بگنجانی و بعد، هنرمندانه به موضوع عمق می‌دهد. گفت پرحرف شده‌است. من این‌طور فکر نمی‌کردم، اما می‌دانستم که خودم کم‌حرف شده‌ام. سال‌ها پیش یک بار دیگر هم به چنین نتیجه‌ای رسیده‌بودم اما دلیلش را نفهمیدم، هنوز هم نفهمیده‌ام. وقتی حرف نمی‌زنم، اتفاقاً در ذهنم چند نفر باهم حرف می‌زنند!

 از تاریخ می‌گفت و برای من که هیچ‌چیز از تاریخ نمی‌دانم، و حتی به ندرت چیزی از تاریخ شنیده‌ام، حرف‌هایش نو بود. گفت تاریخ فرانسه را بخوان. یک کتابخانه در ذهنم دارم، که کتاب‌هایی را که باید بخوانم به ترتیب اهمیت و ضرورتشان در قفسه‌هایش می‌چینم. وقتی گفت تاریخ فرانسه، چشمم به کتاب‌های تاریخ مملکت خودمان افتاد که گوشه‌ای از این قفسه چیده‌شده بودند و حضورشان به اندازه‌ی کافی سنگین بود. گفتم، گفت از تاریخ مملکتمان هم واجب‌تر است. قبلا هم یک فرد بزرگ و مهم شخصاً پیشنهاد کرده‌بود که تاریخ اروپا را بخوانم - البته یک سال بعد از این که پیشنهاد کرده‌بود کتاب «زوربای یونانی» را بخوانم، که خواندم هم و چه کتابی بود؛ چه شخصیت‌پردازی فوق‌العاده‌ای داشت... کتاب تاریخ فرانسه را هم در قفسه‌ی خواندنی‌های ذهنم قرار دادم.

 رسیدیم به نقطه‌ی اول؛ چراغ‌های قرمز بیشتر به چشمم آمد. ساعت سه دقیقه به یازده بود و حدس می‌زدم که مترو بسته شده‌باشد. این‌بار بدون این که خواهش کنم، مثل دفعه‌ی پیش تا مترو همراهی‌ام کرد. خداحافظی کردیم و باران هنوز هم می‌بارید. تصمیمم را گرفته‌بودم؛ می‌خواستم تا خانه پیاده بروم. تقریباً همه‌چیز و همه‌جا تعطیل شده‌بود. شاگردان چند اغذیه‌فروشی و آبمیوه‌فروشی درحال شستشوی وسایل بودند و از سایر مغازه‌های ولیعصر جنوب، فقط تجمع کیسه‌ها و زباله‌های میانه یا کناره‌ی پیاده‌رو در مقابل کرکره‌های بسته‌شان باقی مانده‌بود. موش‌ها به سطح زمین آمده‌بودند و با خودشان مشغول بودند. هر از چندگاهی عابری تنها یا دونفر را می‌دیدم. باران تصویر امنی از شهر در ذهنم ثبت کرده‌بود. شافل به «برای تو در اینجا...» رسید و دیگر هیچ‌چیز نمی‌توانست آرامشم را زائل کند. با هزارمین‌بار شنیدن صدایش، دلم برای م. تنگ شد. کار باران بود و شب. فردای آن شب سراغش را گرفتم. او هم در آرامش نسبی خودش دست‌وپا می‌زند. مگر زندگی من با او، با دیگری، چه تفاوت عمده‌ای دارد...

‏امروز یک‌بار دیگر تو را کشتند، اسماعیل. فهم و شعور تو کار دستشان داده‌بود.

‏امید من یا آن‌چه سال‌ها به اسم امید مرا زنده نگه داشته‌بود، امروز مثله‌شده و مدفون‌شده در زیر تلی از شهوت و کثافت مردمان مفعول، مثل عضوی که جدا افتاده از بدنی، صدایم می‌زند.

‏جنون جان‌سوز تو اسماعیل، چندان دور از انتظار نبود. تو شاعرتر از شعرهای خودت بودی، و این شعور شاعرانه‌ی تو بود که نقشه‌ی کشتنت را کشید. مثل نقشه‌ی قتل پدر در سر پسر. مثل نقشه‌ی خون‌خواهی محکوم به اعدام از قانون.

صبر من یا آن‌چه سال‌ها به اسم صبر مرا سرسخت و محکم داشته‌بود، امروز چهار میخ کشیده‌شده بر جولانگاه مردمان مفعول طاعون‌زده، مثل مادری که جدا افتاده از فرزند، مرا شیون می‌کند.

بی‌کسی منحوس تو اسماعیل عزیزم، تنها بازمانده‌ای‌ست که بعد از مرگ تو رهایت نکرد. شیفتگی تو به شعر و شعور بود که تو را تف کرد در سردابه‌ای قرون وسطایی، و عشقبازی تو با شعر و شعور بود که آتش جنون را در بدن نیمه‌جانت شعله‌ور کرد. گمان می‌کردند دیوانه شده‌ای، از خودشان نیستی؛ ترسیدند جنون تو مسری باشد و اول از همه زنانشان را شیفته‌ی شعر و شعورت کنی، به دنبال آن فرزندانشان را دچار کنی و بعد، لابد پسران نقشه‌ی قتل پدران را می‌کشند. بی‌کسی تو اسماعیل، تا بعد از پایان تاریخ هم ادامه دارد.