حرف که نمیتوانم بزنم...
جمعه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۵۷ ق.ظ
داشتن زبان مشترک با یک نفر چگونه است؟ وقتی نمیتوانی از سطح کلمات و جملات کسی بگذری - و البته فرصتش را هم نیافتهای- چهطور میتوانی راجع به فهم و شعور و خود درونیاش که وقتی تو نیستی با خود بیرونیاش خلوت میکند چیزی بفهمی؟ اصلاً برای دوست داشتن کسی، لازم است از سطح پوست بگذریم و با چنگ و دندان گوشتها و استخوانها را کنار بزنیم و تا حد ممکن به خود درونیاش دست برسانیم، به این امید که دستش را بندازد دور دستمان و مشتش را محکم کند؟ تازه اگر هم قبول کنیم این موضوع لازمهی دوست داشتن است، حتما خود ما هم باید اجازهی این ورود به پوست و گوشت و استخوان را به دیگری بدهیم. یعنی سینهات را گشاده کنی و همهی آن مگوها را بیرون بریزی و دستی که با انگشتان باز از هم به سمت شخصیترین عواطف و احساساتت پیش آمده را بگیری، مشتت را محکم دور دستش گره کنی و این طناب دو سر را به حلقهی زنجیری بدل کنی. این، آن کشمکش اعماق است. هنوز نخواستهام کسی پوست و گوشت و استخوانم را بدرد و خود درونی لخت و عورم را ورانداز کند. هرچند، خود درونیام چندان دور از دست نیست و تکهتکه در میان همین نوشتهها خودش را مینمایاند. شاید هنوز کسی نیامده که اعتمادم را به تمامی جلب خودش کند. با این حال، به نظرم اجازهی دوست داشته شدن دادن، نوع کمنظیر ازخودگذشتگیست. آخرین غول است، پایان ماجرای سردرگمی آدمیست.
- ۹۷/۰۲/۲۱
زیرا تا او او نبود، عاشق تن در ندهد.
معشوق هم تن در ندهد تا عاشق، او بود. تا در درونِ او، او را تمام نخورد و از خود-اش نشمارد و به کلی قبول اش نکند، از او گریزان بود.
اگرچه معشوق در ظاهرِ علم این حقیقت نداند اما دل و جانِ او داند که نهنگِ عشقی که در نهادِ عاشق است از او چه می کشد یا بدو چه می فرستد.
گاه او شمشیر آید و این نیام، گاه به عکس.
(سوانح، احمد غزالی)