تشریک تو در دلهرههای من
در یکی از اتاقهای تودرتوی خانهی قدیم مادربزرگ و پدربزرگ فوتشدهام بودیم. اتاق دو در بزرگ شیشهای مجزا به حیاط داشت، یک در کوچکتر به اتاق کناری و در دو سمت دیگر، تاقچههای سرتاسری. نور اندک مهتاب که از پشت پردهی درهای حیاط میتابید، اتاق را کمی روشنتر از تاریک مطلق کردهبود. یکی از دختران همدانشکدهای که برایم شخصیت مرموزی دارد، توی اتاق ایستادهبود و از روی اضطراب مدام حرف میزد. من نشسته بودم و سرم را بالا گرفتهبودم تا حرکت آونگی او در اتاق را زیر نظر داشتهباشم. صدای ضربههای متوالی به پنجرههاب درها با هجوم مرتب سایههایی پشت پردهها و بازگشت آنها به عقب همراه بود؛ سایههایی شبیه خفاشهایی به بزرگی بالاتنهی من. دختر مرموز رفت پشت یکی از درها، با اعتماد به نفسی عصبی یکی از این سایههای نزدیکشونده و بعد دورشونده را با دستش نشان داد و میگفت: «من همیشه همین کارو میکنم. نباید بهشون محل بذاری. جرئتشو ندارن از این نزدیکتر بیان. انقدر خودشونو میکوبن توی در و پنجره تا بمیرن.» من هم خیالم راحت شدهبود و هم نه؛ حرفهایش به نظر دلگرمکننده میآمد اما لرزش صدا و حالتهای عصبیاش چیز دیگری میگفت.
ناگهان از تاقچهها موشها و گربهها و خرگوشها و بچه روباهها سرازیر شدند به سمت ما. با نوک پاهایم لگدشان میکردم تا بترسند و کمی دورتر شوند؛ خیالشان هم نبود. هرکدام در قالب گروههای خانوادگی جایی همان اطراف من چمباتمه زدند. حس میکردم نه در اتاق امنیتم کامل است و نه بیرون آن! میشد با احتیاط تماموقت در گوشهای از اتاق کز کنم- که چنین هم بود- اما اصلاً نمیتوانستم از آن اتاق تاریک در خانهی متروکه خارج شوم؛ شاید در همان کنج خودم امیدی داشتم به صبح و خسته شدن شبهخفاشها... و حالا که این را مینویسم، میفهمم که اتاق، سرزمین مادریست. احساسات من از ترس و ناامنی، همه همانطور است که در خوابم بود. کنایهای بینقص، از ترسهای شبحوارم از زندگی دور از وطن و ترسهای آشکارم از مشکلات لزجناک زندگی در اینجا.
بیدار که شدم، صدای مرتب چکهی شیر آب از آشپزخانه و صدای پرنده سخنگوی یکی از خانههای محل از بالکن میآمد.
- ۹۷/۰۲/۲۰