گرچه روحم تبلور ویرانیست، اما ذهنم غریبترین چیز است.
دلتنگت هستم. این دلتنگ شدنها انگار ارتباطی با صحبت کردن یا صحبت نکردن ما ندارد؛ یکهو عارض میشود و تمام حواسم را میبلعد. حتی دلتنگی لزوماً برخواسته از خاطرات گذشته تا امروز نیست؛ گاهی دلتنگ آینده میشوم، آیندهای که تو میتوانستی در آن باشی و با من به نمایش موردعلاقهام بیایی و من سرم را به بازوی محکم تو تکیه بدهم و تو با همان بخشندگی خاص خودت کمی اینطرفتر بیایی تا تکیه زدن من به شانهات برایم راحتتر شود.
خودم را مجبور میکنم ننویسم. اما این ننوشتن به هیچکس کمک نمیکند. گاهی فکر میکنم مسئله اصلاً این نیست که سر آدم به کسی گرم باشد. نقش تو در زندگی و در ذهن من آنقدر مهم و پررنگ است، که با هر جوهری روی تو هر چند بار هم که بنویسند، هنوز به همان زیبایی، خوانا و گویا خواهی ماند.
دلم لک زدهاست برای روبهروی تو نشستن و از هر دری حرف زدن؛ حرف که میزنی در چشمهای کشیدهات و پیشانی بلندت و لبهای باریکت و چانهی قشنگت دقیق شوم؛ تو بخندی و من به خندهی شیرین و سوهانکشیدهی تو بخندم؛ بنوشیم و برایم تعریف کنی این سالها را چطور گذراندهای و بنوشی و من را بابت تمام سالهایی که دور ماندهام از تو، ببخشی و بنوشیم. هرچند، من همیشه هرچه را دیدهام و هرکه را بوسیدهام، برای تو در اینجا نوشتهام...
- ۹۷/۰۲/۱۸