بوی زلف تو، همان مونس جان است که بود.
میم عزیز، این نوشته تماماً برای شماست.
بعد از ۶ ساعت کار، یک کلاس دانشگاه، و با از سر گذروندن ترافیک ساعت تعطیلی ادارات، بالاخره عصر خسته و لهیده رسیدهبودم خونه، چای رو دم کردهبودم و تکیهزده به پنجرهی آشپزخونه، موبایل رو درست جلوی صورتم گرفته بودم تا به گردنم فشار نیاد. صحبت رو شروع کردی و با وجود بیمیلی من، تحمل کردی و ذهنم رو به کار گرفتی تا اعتراف کنم به حال این مدت اخیر خودم. حرف عجیبی زدی و دستام یخ کرد؛ گفتی که بهترین دوستت هستم. آخرینباری که چنین حرفی زدهبودی، پنج یا شش سال پیش بود که ازم خواستهبودی تا ابد توی زندگیت بمونم. اون موقع هم یخ کردم. چند سال بعد، یک نفر دیگه هم پیدا شد که تو به من گفتی، که آرزو داری اون تا ابد توی زندگیت باشه. اون روز حسادت کردم؛ مثل دختربچهای که آبنبات چوبی خوشرنگش رو از دستش درآورده باشن و به دختربچهی لوسی که اون آبنبات رو توی دستش دیده و خواسته، داده باشن.
اونقدر واسهم حرفهای قشنگ زدی که یادم رفت خستهبودم و بیحوصله؛ همیشه همینقدر ناجی بودی - وقتایی که بودی.
بودنت رو قدر میدونم. تو همیشه بهترین من بودی؛ حتی وقتایی که نبودی. تو ریشه دووندی توی من، نیمی از من در تو جا مونده. این که دوست داری حال من خوب باشه و تلاش هم میکنی که حالم خوب بشه، قشنگه، کمنظیره.
روی ماهت رو میبوسم،
مراقبت کن.
- ۹۷/۰۲/۰۵