- ۰ نظر
- ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۰:۴۱
دقیق اگر بخواهم بشمارم، ۳ روز است که سرما خوردهام. مدام پیگیر حالم است و از کسی چه پنهان، هر بار حالم را میپرسد چند حبهی درستهی قند در دلم آب میشود. دلتنگش بودم و بالاخره امروز که به دیدنم آمد، علیرغم بیمار بودنم، فهمیدم آنقدر خواستهاست مرا که حاضر است تن به میزبانی ویروس کثیف هم بدهد. خواستنش در من به تقدس نزدیکتر شد؛ اعتمادم را به تمامی جلب کرد. میخواستم با همهی وجودم ببلعمش و او را جزئی از بدن موقتاً بیمار خودم کنم؛ اجازه گرفتم و پذیرفت؛ حالا همهی او از آن من بود. میتوانستم زندگیاش کنم؛ دیگر خود بودن خودم، تنها موجودیت این خانه نبود. اعتمادی که به او جلبم کردهبود مثل نیرویی ماورایی مرا در آغوشش انداخته بود و وا نمیداد؛ به کلی یادم رفتهبود که بیمارم.
وقت رفتنش، با حوصله و ظرافت خاص خودش، مرا خواباند. با شوخطبعی و طمأنینه، پتو را انداخت روی بدن رامشدهام و گرمای موهوب خودش را برای من باقی گذاشت. چراغ را که خاموش کرد، آسودم؛ به دقیقترین معنی کلمه، آرامیدم. دو ساعت بعد که بیدار شدم، خاطرهی حضورش شبیه رویایی شیرین در ذهنم میرقصید. انگار خواستش در من تمامنشدنیست. هربار چیزی برایم تعریف میکند، هرچند قبلا هم آن را تعریف کرده باشد، گویی اتفاق نوییست که از زبان او جاری میشود. نفس کشیدنش انگار اهلیام میکند؛ چیزی قدیمی در من جان میگیرد، زنده میشود و زنده بودنش را کنار گوشش فریاد میزند.
همین الآن یک مطلب شبیه حقیقتی بسیار قوی در ذهنم نقش بست؛ سالهاست من به شکل بیرحمانهای صداقت را در گفتار و رفتار هیچکس به رسمیت نمیشناسم.
از خودم وحشت کردم.
به میمِ همیشگی.
بعضی شبای پاییز و زمستون گذشته، پیاده میرفتم هرجا که دلم میکشید؛ خلوت بود و سرد، گاهی باد هم میومد. و این تجسم تنهاموندن بودن؛ نه تنها بودن.
حالا نشستم و گوش میکنم، یادم میاد که فرقی نکرده؛ هوا خنکه، سرد نیست، ولی همون جسمه و همون نور کم.
چندوقته یه ترس ریزی به جونم افتاده...
من تاحالا حس نکردم که دنیا واسهم هیچی نداره؛ تاحالا همیشه چیزهایی وجود داشته توی زندگیم یا توی دنیا که من خریدارش بودم. حتی فکر نمیکردم به این که شاید یه روز اون چیزا واسهم ارزششون رو از دست بدن.
چندوقتیه که میتونم خودم رو تصور کنم، با هیچ دلبستگی به چیزی.
میدونی،
میبینمش.
گرچه الآنم چیزهایی هست که درگیرشون هستم، هرچهقدر ضعیف، دور، رنگورورفته، ولی چندباری دیدمش؛ که هیچی واسهم معنی نداشته باشه.
تغییرات خودم میترسونتم.
خیلی وقتا فکر میکنم به اندازهی ساعتها نوشتن، فکر توی سرمه؛ سراغ کلمه که میرم، میشه دو سه جمله. همونم تصنعیه؛ انگار صرفا میخوام خودم رو شرمنده نکنم.
خود منم همینم؛ هیچ سندیتی واسه وجودم ندارم؛ به نظر میرسه یه ایدهی کامل و پر و پیمون هست اون پشت، ولی وقت نمایش که میرسه، خالی میشه؛ بیارزش میشه.
من با تو کم حرف میزنم، ولی وقتی حرف میزنم، خودمترینم. بقیه وقتا، حتی توی تنهاییِ خودم، خودم رو نمیشناسم. شاید یه دلیلش اینه که هیچی مثل قبل نمونده؛ نه شهری که توشم، نه خونهم، نه آدمای دورم، نه نقش اجتماعیم. وقتی به این فکر میکنم - که گم شدم، فکر میکنم تنها راهم اینه که بازم گم بشم؛ با اطمینان برم هرجایی که دلم میکشه. نمیدونم منتظر چیام اینجا. شاید میخوام تظاهر کنم چیزی هست که واسهم مهمه؛ مثلا خانواده. مثلا شهر. با رفتن، رسما تایید میکنم که هیچ چیز واسهم ارزش نداره. شاید از همین میترسم.
مراقبت کن.
روی ماهت رو میبوسم.
گمشدگی یکبار اتفاق نمیافتد، و هربار اتفاق افتادن آن هم شباهتی به دفعات قبل ندارد.
گمشدگی با تعالی ارتباط طولی ندارد؛ هربار گمشدگی لزوماً عارفانهتر از دفعات قبل از آن نیست. من در هر گم شدن در یکی از چالههای درونیام فرو میافتم. اگر گمشدنی منجر به پیدا شدن بشود، به این معنی است که یک چاله درون من پُر شدهاست.