- ۰ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۷
به میمِ همیشگی.
بعضی شبای پاییز و زمستون گذشته، پیاده میرفتم هرجا که دلم میکشید؛ خلوت بود و سرد، گاهی باد هم میومد. و این تجسم تنهاموندن بودن؛ نه تنها بودن.
حالا نشستم و گوش میکنم، یادم میاد که فرقی نکرده؛ هوا خنکه، سرد نیست، ولی همون جسمه و همون نور کم.
چندوقته یه ترس ریزی به جونم افتاده...
من تاحالا حس نکردم که دنیا واسهم هیچی نداره؛ تاحالا همیشه چیزهایی وجود داشته توی زندگیم یا توی دنیا که من خریدارش بودم. حتی فکر نمیکردم به این که شاید یه روز اون چیزا واسهم ارزششون رو از دست بدن.
چندوقتیه که میتونم خودم رو تصور کنم، با هیچ دلبستگی به چیزی.
میدونی،
میبینمش.
گرچه الآنم چیزهایی هست که درگیرشون هستم، هرچهقدر ضعیف، دور، رنگورورفته، ولی چندباری دیدمش؛ که هیچی واسهم معنی نداشته باشه.
تغییرات خودم میترسونتم.
خیلی وقتا فکر میکنم به اندازهی ساعتها نوشتن، فکر توی سرمه؛ سراغ کلمه که میرم، میشه دو سه جمله. همونم تصنعیه؛ انگار صرفا میخوام خودم رو شرمنده نکنم.
خود منم همینم؛ هیچ سندیتی واسه وجودم ندارم؛ به نظر میرسه یه ایدهی کامل و پر و پیمون هست اون پشت، ولی وقت نمایش که میرسه، خالی میشه؛ بیارزش میشه.
من با تو کم حرف میزنم، ولی وقتی حرف میزنم، خودمترینم. بقیه وقتا، حتی توی تنهاییِ خودم، خودم رو نمیشناسم. شاید یه دلیلش اینه که هیچی مثل قبل نمونده؛ نه شهری که توشم، نه خونهم، نه آدمای دورم، نه نقش اجتماعیم. وقتی به این فکر میکنم - که گم شدم، فکر میکنم تنها راهم اینه که بازم گم بشم؛ با اطمینان برم هرجایی که دلم میکشه. نمیدونم منتظر چیام اینجا. شاید میخوام تظاهر کنم چیزی هست که واسهم مهمه؛ مثلا خانواده. مثلا شهر. با رفتن، رسما تایید میکنم که هیچ چیز واسهم ارزش نداره. شاید از همین میترسم.
مراقبت کن.
روی ماهت رو میبوسم.
گمشدگی یکبار اتفاق نمیافتد، و هربار اتفاق افتادن آن هم شباهتی به دفعات قبل ندارد.
گمشدگی با تعالی ارتباط طولی ندارد؛ هربار گمشدگی لزوماً عارفانهتر از دفعات قبل از آن نیست. من در هر گم شدن در یکی از چالههای درونیام فرو میافتم. اگر گمشدنی منجر به پیدا شدن بشود، به این معنی است که یک چاله درون من پُر شدهاست.
بعضیوقتها فکر میکنم عوالم ما به اندازهی همین فاصلهی جغرافیایی ما از هم دور است. پس چه چیز باعث میشود که هرموقع از سردرد و تهوع به خودم میپیچم با فکر کردن به او ذهنم را از درد، دور و خودم را به خواب شفابخش نزدیکتر کنم؟
بعضیوقتها فکر میکنم تنها هستم؛ جایگاهی که میم برای من دارد، در هیچ کلامی به تمامی جا نمیگیرد. حتی اگر قبل از من هم کسانی میم خودشان را داشتهاند، از قرارداد یک اسم عام و مشترک برای میمشان باز ماندهاند. الفاظ «رفیق قدیمی»، «عزیز»، «دوست صمیمی» و ... از پس توضیح موضوع برنمیآیند. حتی خود من هم از پس توضیح موضوع برنمیآیم.
قدیمترها فکر میکردم دلیل احترام و اشتیاقی که برای میم دارم، ویژگیهاییست که او دارد و من دوست داشتم ویژگیهای خودم باشد. حالا آنطور فکر نمیکنم. شاید یکی از دلایش این باشد که طی این سالها ویژگیهایی هم در من بهوجود آمدهاست که حدوداً به تأثیر اوست.
مثلاً چند وقت پیش نشانههایی از تنوعطلبی و دمدمیمزاجی او را در خودم دیدم و ترسیدم.
هیچ نمیخواهم به خودم فکر کنم؛ انگار مسئولیتی که در تصویر خودم هست به محض دیدهشدن به دوشم میافتد و ناچار خواهم شد از رسیدگی به آن.
ضعیف شدهام. دلم میخواست ساعتها در بغل دنج میم گم شوم اما او حواسش به من باشد.
کمی دلدرد دارم. خوابم نمیبرد. نمیخواهم به خودم فکر کنم و فکر کردن به میم هم دلم را تنگتر میکند.
مدتیست که احساساتی در من، اعتبارشان را کموبیش از دست دادهاند. گاهی تصور میکنم سنم از واله و شیدا شدن برای کسی گذشتهاست؛ حتی تیغ وابستگی هم دیگر نمیبُرد. در عوض حیرت و شوری وجود دارد که قبل از یک رخداد در من میجوشد، بعد هنگام رخداد به آن میپیوندد و مرا ترک میکند؛ من ابتدا سبک میشوم و تصور میکنم عالم هیچ اهمیتی به من نمیدهد. کمکم اما خلإ همان حیرت و شور، وزن میگیرد و چگال میشود و مرا به سوی خودش مچاله میکند؛ آنوقت تصور میکنم عالم، منم!
هیچ عطشی برای این رفتوآمدها - این بدهبستانهای مجهولالهویة- ندارم؛ اما وقتی دست میدهد، خودم را به بازی میگیرم؛ چندسالیست که قدرت والهوشیدا شدن را از دست دادهام و حالا این حیرتوشور، همهی چیزیست که برایم ماندهاست و هنوز عادی نشدهاست.
دلم میخواهد چند روز تمام وقف چیدن یک پازل چندصد تکه بشوم. دلم میخواهد مدت کوتاهی تصور کنم عالم همه آن پازل است و اختیار نظم دادنش در دستان من. بازی میکنیم دیگر. آدم گاهی در غار، حوصلهاش سر میرود.
شاید همین حوالی، جایی در حلقهی نگاهت قرار بگیرم.
دل توی دلم نیست که بنویسم شب تا صبح چه بر من و بر ما گذشت. چهار ساعتی پاهایم روی زمین نبود. انگار دامن شب را فقط برای ما دو نفر پهن کردهبودند. خوابالودهام. باید یک دل سیر بنویسم که دوام امروز، آنطور که باید بر جریدهی عالم ثبت شود.
عجیب، حیرتآور، خالص، کمنظیر.
خستهام، سرم درد میکند اما حالم حال خوبیست. نگرانم که خستگی اجازه ندهد امروز مفصلاً بنویسمش، بیفتد برای فردا و خاصیتش کمتر شود. حتی دلم میرود برای لمیدن روی چمن و فکر کردنِ بیوقفه. عجیب عجیب.
شب عجیبی بود. نه تنها برای اولینبار ماه را قرمز میدیدم چون ماه، خودش قرمز شدهبود نه چون چشمانم قرمز میدید، بلکه تماممدت در بغل گرم و مهربان رفیق دراکولای خودم آرام گرفتهبودم. اگر صبحی در کار نبود، میتوانستم تا ابد شب را از چشمانداز امشبمان زندگی کنم. البته همهی هامون و اسماعیل و شوهرخالهی اصغرآقا خوشنویس و ... را بعدازظهر که میخواستم بروم بیرون، در خانه گذاشتم بمانند. میخواستم سبُک باشم و در صورت لزوم، قادر به پرواز. کم و بیش دلتنگشان هم شدم. جنون معدوم شدهبود، یا داشت شکل عوض میکرد، نمیدانم. ظهر از حاشیهی اتوبان خودم را رساندم به دفتر ع.ر، با یک گلدان بسیار کوچک از گیاهی با برگهای تقریباً گرد. زیرزمین تاریکی بود با دیوارهای تیره و نورهای نقطه به نقطهی زرد، سرتاسرش قفسههایی از وسایل و تجهیزات کارشان؛ انبارها را نشانم داد. همهچیز جز او، عجیب بود و جدید. من از کارشان هیچ سر در نمیآورم. بعد کمی نشستم کنار دستش که مشغول اصلاح رنگ یک ویدیو بود؛ به نظر کار فرسایندهای آمد؛ مثل عمدهی کار ما، ساعتها پشت کامپیوتر نشستن و چشم تیز کردن و دقیق شدن در چیزی. گفت کارش را دوست دارد و انجام دادنش برایش راحت است. پرسیدم از این کار لذت هم میبری؟ گفت حالا دیگر خیلی کمتر. بعد گفت البته هنوز هم پیش میآید که از نتیجهی کارش لذت ببرد. در دلم گفتم من هم همینطور. انگار تکراری شدن شغل شخص برایش اجتنابناپذیر است. رابطهای غمانگیز برقرار است میان ارتزاق از کاری که در آن خوب هستی و لذت بردن از نفسِ آن کار - و نه ارزشی که میآفرینی یا امنیت مالی که برای خودت ایجاد میکنی.
بعد با ع.ر و دوستش فیلمی دیدیم و چیزی کشیدیم و گذشته از این که انگار بر من اثر قابلتوجهی نگذاشت، اولین بار بود که همراه با دو کارگردان سینما، فیلم سینمایی میدیدم! اشارههایی میکردند به چیزهایی که اسمشان را هم نشنیده بودم و از جزئیاتی به وجد میآمدند که ارزشش را درک نمیکردم.
بعد از آن رفتیم که شبمان را بسازیم و چه شب عجیبی هم شد.
چیزهایی هست که نمیخواهم راجع بهشان بنویسم؛ از حوصلهی این لحظهام خارج است، و همزمان مهم؛ رفیق ماندن رفیق مهم است. میل به اتحاد و مسئولیت مهم است. یاغیگری و جنون و مصیبت هم که جای خود دارد. تو همه را به تعادل دربیاور، آنوقت من بندهی تو خواهم شد. ترس از ناشناختهها یا تنبلی یا چیزی که هنوز نمیدانم چیست، مانع میشود از اتحادپذیریِ من. دلیل مشخصی برایش ندارم. کاش داشتم.
خستگی، درماندگی، عطش خنکای زمستانی چمن خم اتوبان، ابٙر ماشین زمان، رهاشدگی، صدای تنهایی، شاخوبرگ لابهلای موهام، اصالت، پسرک آشناست شاید از زندگیِ قبلاً، اتوبوس نیمهشب، قهقهههای هرزه، چشمهای مبهوت بیشرم و حتی باانگیزه، نور بیجان زرد، صدای یکنواخت موتور اتوبوس لکنته، مردانگی قریب به مطلق در خیابانهای شهر هردو جنس بعد از نیمهشب.
آلپرازولامِ امشب بر من حرام شد؛ اصالت و مصیبت، رنج و حقیقت، عادت به این تهوع، نیستی و وارونه از ابد به ازل.
چند روز گذشته، روزها له شدم و شبها خودم را ساختم؛ شبها تکههای شکستهشدهام را آرام و بیصدا بههم میچسباندم و خودم را سرپا میکردم.
چند شب پیش که دوتا بلیت گرفتهبودم برای مستندی که احتمال میدادم برایم چیزی داشته باشد - و داشت هم- ، اتفاقاً یکی از افراد مهمی که در دنیایم سراغ دارم را دیدم. صبر کردم تا وقتش برسد؛ قلبم در سینهام جا نمیشد انگار. یکی دو قدم برداشتم، عذرخواهی کردم و وقتی برگشت، مطمئن شدم که خودش است. سه جمله گفتم، از زحمت و احساس و منطق. با وقار خاصّ خودش تشکر کرد، رفت، رفتیم. قلبم داشت آرام میگرفت. انگار بزرگتر شدهبود، جایش را در سینهام باز کردهبود و حالا میتوانست مثل قبل به زنده نگه داشتنم ادامه بدهد.
در من ماجرایی هست که هنوز برایم واضح نیست؛ جوشیست در شور من؛ دهها تن در من زنده است انگار. وقتی شعری میخوانم از شمس، وقتی بامداد با قدرت از ظلمهایی که به هر کسی رفتهاست میگوید، وقتی نوید از مُردن تو خاطره زندگیِ بعداً میگوید، از لحظهی وصل میگوید، وقتی اسماعیل با آرامش سرش را به زیر تیغ میکشد، وقتی هامون میشوم، وقتی دیو از غربت به وطن میرسد، وقتی چشمانم از سردرد میسوزد و چشمان همیشهسرخ حمید را روی صورت خودم میبینم؛ دهها تن در من هیاهو میکنند و من عاجزم از وصلشان به جهان شما. آنها مشت میکوبند به سینهی من و من، لال میشوم و کبود.
من وظیفهای دارم. وظیفهای در من میجوشد و پختهترم میکند. صداها، من را قبول میکنند، مرا میشورند، مرا از پاهایم میگیرند، آویزانم میکنند از مرتفعترین کوههای پا نخورده و از من فقط یک کلمه میخواهند! من اما لالم، حتی نجوا هم نمیتوانم بکنم. مقهورم و پرشور. انگار که اصلاً وجود ندارم و دهها تن را هم در خودم لمیکن کردهام.
حال؛ بیاعتمادی، تحقیر، سردرد، گمشدگی، محوشدگی، تردید، تقلیل، سردرد، رکود، سکون، تعفن، اشمئزاز
ورای حال؛ شور، حقیقت، مصیبت، دشواری وظیفه، عظمت، جادو، رقص، جنون، سیاهی ناب.