- ۰ نظر
- ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۴۷
همین الآن یک مطلب شبیه حقیقتی بسیار قوی در ذهنم نقش بست؛ سالهاست من به شکل بیرحمانهای صداقت را در گفتار و رفتار هیچکس به رسمیت نمیشناسم.
از خودم وحشت کردم.
به میمِ همیشگی.
بعضی شبای پاییز و زمستون گذشته، پیاده میرفتم هرجا که دلم میکشید؛ خلوت بود و سرد، گاهی باد هم میومد. و این تجسم تنهاموندن بودن؛ نه تنها بودن.
حالا نشستم و گوش میکنم، یادم میاد که فرقی نکرده؛ هوا خنکه، سرد نیست، ولی همون جسمه و همون نور کم.
چندوقته یه ترس ریزی به جونم افتاده...
من تاحالا حس نکردم که دنیا واسهم هیچی نداره؛ تاحالا همیشه چیزهایی وجود داشته توی زندگیم یا توی دنیا که من خریدارش بودم. حتی فکر نمیکردم به این که شاید یه روز اون چیزا واسهم ارزششون رو از دست بدن.
چندوقتیه که میتونم خودم رو تصور کنم، با هیچ دلبستگی به چیزی.
میدونی،
میبینمش.
گرچه الآنم چیزهایی هست که درگیرشون هستم، هرچهقدر ضعیف، دور، رنگورورفته، ولی چندباری دیدمش؛ که هیچی واسهم معنی نداشته باشه.
تغییرات خودم میترسونتم.
خیلی وقتا فکر میکنم به اندازهی ساعتها نوشتن، فکر توی سرمه؛ سراغ کلمه که میرم، میشه دو سه جمله. همونم تصنعیه؛ انگار صرفا میخوام خودم رو شرمنده نکنم.
خود منم همینم؛ هیچ سندیتی واسه وجودم ندارم؛ به نظر میرسه یه ایدهی کامل و پر و پیمون هست اون پشت، ولی وقت نمایش که میرسه، خالی میشه؛ بیارزش میشه.
من با تو کم حرف میزنم، ولی وقتی حرف میزنم، خودمترینم. بقیه وقتا، حتی توی تنهاییِ خودم، خودم رو نمیشناسم. شاید یه دلیلش اینه که هیچی مثل قبل نمونده؛ نه شهری که توشم، نه خونهم، نه آدمای دورم، نه نقش اجتماعیم. وقتی به این فکر میکنم - که گم شدم، فکر میکنم تنها راهم اینه که بازم گم بشم؛ با اطمینان برم هرجایی که دلم میکشه. نمیدونم منتظر چیام اینجا. شاید میخوام تظاهر کنم چیزی هست که واسهم مهمه؛ مثلا خانواده. مثلا شهر. با رفتن، رسما تایید میکنم که هیچ چیز واسهم ارزش نداره. شاید از همین میترسم.
مراقبت کن.
روی ماهت رو میبوسم.
گمشدگی یکبار اتفاق نمیافتد، و هربار اتفاق افتادن آن هم شباهتی به دفعات قبل ندارد.
گمشدگی با تعالی ارتباط طولی ندارد؛ هربار گمشدگی لزوماً عارفانهتر از دفعات قبل از آن نیست. من در هر گم شدن در یکی از چالههای درونیام فرو میافتم. اگر گمشدنی منجر به پیدا شدن بشود، به این معنی است که یک چاله درون من پُر شدهاست.
بعضیوقتها فکر میکنم عوالم ما به اندازهی همین فاصلهی جغرافیایی ما از هم دور است. پس چه چیز باعث میشود که هرموقع از سردرد و تهوع به خودم میپیچم با فکر کردن به او ذهنم را از درد، دور و خودم را به خواب شفابخش نزدیکتر کنم؟
بعضیوقتها فکر میکنم تنها هستم؛ جایگاهی که میم برای من دارد، در هیچ کلامی به تمامی جا نمیگیرد. حتی اگر قبل از من هم کسانی میم خودشان را داشتهاند، از قرارداد یک اسم عام و مشترک برای میمشان باز ماندهاند. الفاظ «رفیق قدیمی»، «عزیز»، «دوست صمیمی» و ... از پس توضیح موضوع برنمیآیند. حتی خود من هم از پس توضیح موضوع برنمیآیم.
قدیمترها فکر میکردم دلیل احترام و اشتیاقی که برای میم دارم، ویژگیهاییست که او دارد و من دوست داشتم ویژگیهای خودم باشد. حالا آنطور فکر نمیکنم. شاید یکی از دلایش این باشد که طی این سالها ویژگیهایی هم در من بهوجود آمدهاست که حدوداً به تأثیر اوست.
مثلاً چند وقت پیش نشانههایی از تنوعطلبی و دمدمیمزاجی او را در خودم دیدم و ترسیدم.
هیچ نمیخواهم به خودم فکر کنم؛ انگار مسئولیتی که در تصویر خودم هست به محض دیدهشدن به دوشم میافتد و ناچار خواهم شد از رسیدگی به آن.
ضعیف شدهام. دلم میخواست ساعتها در بغل دنج میم گم شوم اما او حواسش به من باشد.
کمی دلدرد دارم. خوابم نمیبرد. نمیخواهم به خودم فکر کنم و فکر کردن به میم هم دلم را تنگتر میکند.
مدتیست که احساساتی در من، اعتبارشان را کموبیش از دست دادهاند. گاهی تصور میکنم سنم از واله و شیدا شدن برای کسی گذشتهاست؛ حتی تیغ وابستگی هم دیگر نمیبُرد. در عوض حیرت و شوری وجود دارد که قبل از یک رخداد در من میجوشد، بعد هنگام رخداد به آن میپیوندد و مرا ترک میکند؛ من ابتدا سبک میشوم و تصور میکنم عالم هیچ اهمیتی به من نمیدهد. کمکم اما خلإ همان حیرت و شور، وزن میگیرد و چگال میشود و مرا به سوی خودش مچاله میکند؛ آنوقت تصور میکنم عالم، منم!
هیچ عطشی برای این رفتوآمدها - این بدهبستانهای مجهولالهویة- ندارم؛ اما وقتی دست میدهد، خودم را به بازی میگیرم؛ چندسالیست که قدرت والهوشیدا شدن را از دست دادهام و حالا این حیرتوشور، همهی چیزیست که برایم ماندهاست و هنوز عادی نشدهاست.
دلم میخواهد چند روز تمام وقف چیدن یک پازل چندصد تکه بشوم. دلم میخواهد مدت کوتاهی تصور کنم عالم همه آن پازل است و اختیار نظم دادنش در دستان من. بازی میکنیم دیگر. آدم گاهی در غار، حوصلهاش سر میرود.
شاید همین حوالی، جایی در حلقهی نگاهت قرار بگیرم.