بعضیوقتها فکر میکنم عوالم ما به اندازهی همین فاصلهی جغرافیایی ما از هم دور است. پس چه چیز باعث میشود که هرموقع از سردرد و تهوع به خودم میپیچم با فکر کردن به او ذهنم را از درد، دور و خودم را به خواب شفابخش نزدیکتر کنم؟
بعضیوقتها فکر میکنم تنها هستم؛ جایگاهی که میم برای من دارد، در هیچ کلامی به تمامی جا نمیگیرد. حتی اگر قبل از من هم کسانی میم خودشان را داشتهاند، از قرارداد یک اسم عام و مشترک برای میمشان باز ماندهاند. الفاظ «رفیق قدیمی»، «عزیز»، «دوست صمیمی» و ... از پس توضیح موضوع برنمیآیند. حتی خود من هم از پس توضیح موضوع برنمیآیم.
قدیمترها فکر میکردم دلیل احترام و اشتیاقی که برای میم دارم، ویژگیهاییست که او دارد و من دوست داشتم ویژگیهای خودم باشد. حالا آنطور فکر نمیکنم. شاید یکی از دلایش این باشد که طی این سالها ویژگیهایی هم در من بهوجود آمدهاست که حدوداً به تأثیر اوست.
مثلاً چند وقت پیش نشانههایی از تنوعطلبی و دمدمیمزاجی او را در خودم دیدم و ترسیدم.
هیچ نمیخواهم به خودم فکر کنم؛ انگار مسئولیتی که در تصویر خودم هست به محض دیدهشدن به دوشم میافتد و ناچار خواهم شد از رسیدگی به آن.
ضعیف شدهام. دلم میخواست ساعتها در بغل دنج میم گم شوم اما او حواسش به من باشد.
کمی دلدرد دارم. خوابم نمیبرد. نمیخواهم به خودم فکر کنم و فکر کردن به میم هم دلم را تنگتر میکند.