دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.





  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۴۷

 همین الآن یک مطلب شبیه حقیقتی بسیار قوی در ذهنم نقش بست؛ سال‌هاست من به شکل بی‌رحمانه‌ای صداقت را در گفتار و رفتار هیچ‌کس به رسمیت نمی‌شناسم. 

از خودم وحشت کردم.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۱۹
دیدنش میسر شد و بعدا یادم افتاد که سه‌شنبه‌شب هم هست. تصاویر اسماعیل، براهنی، جوکر و روباه مکار را در دستم گرفته بودم و ‌از پشت چراغ قرمز، می‌دیدمش که چطور فارغانه روی نیمکت بلوار لم داده‌بود و سیگار می‌کشید.
وقتی دیدمش، گویی خیالم راحت شد؛ چیزی سابقاً بی‌قرار، در من آرام گرفت. صحبت کردنش گوش‌هایم را می‌نوازد. انتخاب کلمات، مکث‌ها، لحنش وقتی معترض است به چیزی، لحن پرسیدنش وقتی می‌خواهد مطمئن شود از حدسی که زده‌است، لحن پرشورش وقتی واقعه‌ای عجیب را برایم تعریف می‌کند، همه سرگرمم می‌کند؛ مرا می‌کِشد به شنیدنش و آن‌وقت، معلق نگه‌م می‌دارد تا بالاخره خودم را بشنوم. پیش او کمتر با خودم حرف می‌زنم. خاصیت اوست انگار؛ از دانه دانه شمردن و صف کردن فکرها رها می‌شوم و هدایت ذهنم را در اختیار او می‌گذارم.
کتابی راجع به «نوشتن» در یک پاکت ساده‌ی قشنگ به من داد و شوری مضاعف در من جان گرفت. دلم خواست همانجا کاغذ و قلم بردارم و پیچیدگی حضورش را به صراحت کلمه تبدیل کنم. تشکر کردم؛ آن شور جایی در من لانه کرد.
  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۱۱
این روزها فرصت فکر کردنم کمتر شده‌است؛ از طرفی زندگی‌ام راحت‌تر می‌گذرد و از طرف دیگر، گویی از خود همیشگی‌ام فاصله گرفته‌ام.‌
چند شب پیش دعوتم کرد به یک دورهمی. عصر کارها را تا جای ممکن جمع و جور کردم که دغدغه‌ای برای آخر هفته‌ام باقی نماند. دنبالم آمد. در راه با همان لحن بامزه‌اش خاطره تعریف می‌کرد و من کمتر به ترافیکی که در آن گیر افتاده بودیم فکر می‌کردم.
دور هم که جمع شدیم، یک بار دیگر شوخی‌شوخی بوسیدمش؛ همان گرمی کم‌یاب را از لبانش چیدم. حریص‌تر شدم به خواستنش؛ گویی چیزی کهنه و از کار افتاده را در من زنده می‌کرد.
نیمه‌شب تنهاتر شدیم. انگار اصلاً به قصد همدیگر حاضر شده بودیم. خواستمش، خواست مرا.
تا صبح خوابم نمی‌برد، اما تمام‌وقت دلم گرم بود. انگار فرشته‌ی نگهبانی بودم که سردرد میگرنی‌اش را به جان خریده‌است.
دوست داشتم چند روز بیشتر کنارش بمانم. سردرد اجازه نمی‌داد؛ عادت نداشتم به آن همه هیجان و احساس که یک‌سره وجودم را بگیرد. خداحافظی کردیم، در نگاهش سلامی دوباره را هم دیدم.
  • ۴ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۲
پرتوی نور روی تو، هرنفسی به هرکسی
می‌رسد و
نمی‌رسد
نوبت اتّصال من!
  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۴۶

:]

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۵۰
بدترین روزهای این مدت اخیر را، ساعت به ساعت می‌گذرانم.
پایم که برسد تهران، باید فکر اساسی کنم. زنده نماندن در این شرایط انتخاب بعیدی نیست. جز خودم کسی خبر ندارد. باید فکر اساسی کنم. تهوع از همه‌چیز و همه‌کس در معده‌ام ناآرامی می‌کند. تاب هیچکس و هیچ‌چیز را ندارم. حتی اگر کار افسردگی‌ست، با مهارت تحسین‌برانگیزی قانعم کرده‌است. راه زیادی تا پیروزی نمانده‌است.
  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۷

به میمِ همیشگی.

بعضی شبای پاییز و زمستون گذشته، پیاده میرفتم هرجا که دلم میکشید؛ خلوت بود و سرد، گاهی باد هم میومد. و این تجسم تنهاموندن بودن؛ نه تنها بودن.

حالا نشستم و گوش میکنم، یادم میاد که فرقی نکرده؛ هوا خنک‌ه، سرد نیست، ولی همون جسمه و همون نور کم.

چندوقته یه ترس ریزی به جونم افتاده...

من تاحالا حس نکردم که دنیا واسه‌م هیچی نداره؛ تاحالا همیشه چیزهایی وجود داشته توی زندگیم یا توی دنیا که من خریدارش بودم. حتی فکر نمیکردم به این که شاید یه روز اون چیزا واسه‌م ارزششون رو از دست بدن.

چندوقتیه که میتونم خودم رو تصور کنم، با هیچ دلبستگی به چیزی.

میدونی،

میبینمش.

گرچه الآنم چیزهایی هست که درگیرشون هستم، هرچه‌قدر ضعیف، دور، رنگ‌ورورفته، ولی چندباری دیدمش؛ که هیچی واسه‌م معنی نداشته باشه.

تغییرات خودم میترسونتم.

خیلی وقتا فکر می‌کنم به اندازه‌ی ساعت‌ها نوشتن، فکر توی سرم‌ه؛ سراغ کلمه که میرم، میشه دو سه جمله. همونم تصنعیه؛ انگار صرفا میخوام خودم رو شرمنده نکنم.

خود منم همینم؛ هیچ سندیتی واسه وجودم ندارم؛ به نظر میرسه یه ایده‌ی کامل و پر و پیمون هست اون پشت، ولی وقت نمایش که میرسه، خالی میشه؛ بی‌ارزش میشه.

من با تو کم حرف میزنم، ولی وقتی حرف میزنم، خودم‌ترینم. بقیه وقتا، حتی توی تنهاییِ خودم، خودم رو نمیشناسم. شاید یه دلیلش اینه که هیچی مثل قبل نمونده؛ نه شهری که توشم، نه خونه‌م، نه آدمای دورم، نه نقش اجتماعیم. وقتی به این فکر می‌کنم - که گم شدم، فکر میکنم تنها راهم اینه که بازم گم بشم؛ با اطمینان برم هرجایی که دلم میکشه. نمیدونم منتظر چی‌ام اینجا. شاید میخوام تظاهر کنم چیزی هست که واسه‌م مهمه؛ مثلا خانواده. مثلا شهر. با رفتن، رسما تایید میکنم که هیچ چیز واسه‌م ارزش نداره. شاید از همین میترسم.


مراقبت کن.

روی ماهت رو می‌بوسم.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۴

گم‌شدگی یک‌بار اتفاق نمی‌افتد، و هربار اتفاق افتادن آن هم شباهتی به دفعات قبل ندارد.
گم‌شدگی با تعالی ارتباط طولی ندارد؛ هربار گم‌شدگی لزوماً عارفانه‌تر از دفعات قبل از آن نیست. من در هر گم شدن در یکی از چاله‌های درونی‌ام فرو می‌افتم. اگر گم‌شدنی منجر به پیدا شدن بشود، به این معنی است که یک چاله درون من پُر شده‌است.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۵۹

بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم عوالم ما به اندازه‌ی همین فاصله‌ی جغرافیایی ما از هم دور است. پس چه چیز باعث می‌شود که هرموقع از سردرد و تهوع به خودم می‌پیچم با فکر کردن به او ذهنم را از درد، دور و خودم را به خواب شفابخش نزدیک‌تر کنم؟

بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم تنها هستم؛ جایگاهی که میم برای من دارد، در هیچ کلامی به تمامی جا نمی‌گیرد. حتی اگر قبل از من هم کسانی میم خودشان را داشته‌اند، از قرارداد یک اسم عام و مشترک برای میم‌شان باز مانده‌اند. الفاظ «رفیق قدیمی»، «عزیز»، «دوست صمیمی» و ..‌. از پس توضیح موضوع برنمی‌آیند. حتی خود من هم از پس توضیح موضوع برنمی‌آیم.

قدیم‌ترها فکر می‌کردم دلیل احترام و اشتیاقی که برای میم دارم، ویژگی‌هاییست که او دارد و من دوست داشتم ویژگی‌های خودم باشد. حالا آن‌طور فکر نمی‌کنم. شاید یکی از دلایش این باشد که طی این سال‌ها ویژگی‌هایی هم در من به‌وجود آمده‌است که حدوداً به تأثیر اوست.

مثلاً چند وقت پیش نشانه‌هایی از تنوع‌طلبی و دمدمی‌مزاجی او را در خودم دیدم و ترسیدم.

هیچ نمی‌خواهم به خودم فکر کنم؛ انگار مسئولیتی که در تصویر خودم هست به محض دیده‌شدن به دوشم می‌افتد و ناچار خواهم شد از رسیدگی به آن.

ضعیف شده‌ام. دلم می‌خواست ساعت‌ها در بغل دنج میم گم شوم اما او حواسش به من باشد.

کمی دل‌درد دارم. خوابم نمی‌برد. نمی‌خواهم به خودم فکر کنم و فکر کردن به میم هم دلم را تنگ‌تر می‌کند.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۳۶

مدتی‌ست که احساساتی در من، اعتبارشان را کم‌وبیش از دست داده‌اند. گاهی تصور می‌کنم سنم از واله و شیدا شدن برای کسی گذشته‌است؛ حتی تیغ وابستگی هم دیگر نمی‌بُرد. در عوض حیرت و شوری وجود دارد که قبل از یک رخداد در من می‌جوشد، بعد هنگام رخداد به آن می‌پیوندد و مرا ترک می‌کند؛ من ابتدا سبک می‌شوم و تصور می‌کنم عالم هیچ اهمیتی به من نمی‌دهد. کم‌کم اما خلإ همان حیرت و شور، وزن می‌گیرد و چگال می‌شود و مرا به سوی خودش مچاله می‌کند؛ آن‌وقت تصور می‌کنم عالم، منم!

هیچ عطشی برای این رفت‌وآمدها - این بده‌بستان‌های مجهول‌الهویة- ندارم؛ اما وقتی دست می‌دهد، خودم را به بازی می‌گیرم؛ چندسالی‌ست که قدرت واله‌وشیدا شدن را از دست داده‌ام و حالا این حیرت‌وشور، همه‌ی چیزی‌ست که برایم مانده‌است و هنوز عادی نشده‌است.

دلم می‌خواهد چند روز تمام وقف چیدن یک پازل چندصد تکه بشوم. دلم می‌خواهد مدت کوتاهی تصور کنم عالم همه آن پازل است و اختیار نظم دادنش در دستان من. بازی می‌کنیم دیگر. آدم گاهی در غار، حوصله‌اش سر می‌رود.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۷


  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۹

شاید همین حوالی، جایی در حلقه‌ی نگاهت قرار بگیرم.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۹