گاهی نفسم میگیره.
به میمِ همیشگی.
بعضی شبای پاییز و زمستون گذشته، پیاده میرفتم هرجا که دلم میکشید؛ خلوت بود و سرد، گاهی باد هم میومد. و این تجسم تنهاموندن بودن؛ نه تنها بودن.
حالا نشستم و گوش میکنم، یادم میاد که فرقی نکرده؛ هوا خنکه، سرد نیست، ولی همون جسمه و همون نور کم.
چندوقته یه ترس ریزی به جونم افتاده...
من تاحالا حس نکردم که دنیا واسهم هیچی نداره؛ تاحالا همیشه چیزهایی وجود داشته توی زندگیم یا توی دنیا که من خریدارش بودم. حتی فکر نمیکردم به این که شاید یه روز اون چیزا واسهم ارزششون رو از دست بدن.
چندوقتیه که میتونم خودم رو تصور کنم، با هیچ دلبستگی به چیزی.
میدونی،
میبینمش.
گرچه الآنم چیزهایی هست که درگیرشون هستم، هرچهقدر ضعیف، دور، رنگورورفته، ولی چندباری دیدمش؛ که هیچی واسهم معنی نداشته باشه.
تغییرات خودم میترسونتم.
خیلی وقتا فکر میکنم به اندازهی ساعتها نوشتن، فکر توی سرمه؛ سراغ کلمه که میرم، میشه دو سه جمله. همونم تصنعیه؛ انگار صرفا میخوام خودم رو شرمنده نکنم.
خود منم همینم؛ هیچ سندیتی واسه وجودم ندارم؛ به نظر میرسه یه ایدهی کامل و پر و پیمون هست اون پشت، ولی وقت نمایش که میرسه، خالی میشه؛ بیارزش میشه.
من با تو کم حرف میزنم، ولی وقتی حرف میزنم، خودمترینم. بقیه وقتا، حتی توی تنهاییِ خودم، خودم رو نمیشناسم. شاید یه دلیلش اینه که هیچی مثل قبل نمونده؛ نه شهری که توشم، نه خونهم، نه آدمای دورم، نه نقش اجتماعیم. وقتی به این فکر میکنم - که گم شدم، فکر میکنم تنها راهم اینه که بازم گم بشم؛ با اطمینان برم هرجایی که دلم میکشه. نمیدونم منتظر چیام اینجا. شاید میخوام تظاهر کنم چیزی هست که واسهم مهمه؛ مثلا خانواده. مثلا شهر. با رفتن، رسما تایید میکنم که هیچ چیز واسهم ارزش نداره. شاید از همین میترسم.
مراقبت کن.
روی ماهت رو میبوسم.
- ۹۷/۰۵/۲۹