به قول عرف، وقتمون خوش شد.
- ۰ نظر
- ۲۱ بهمن ۹۷ ، ۰۳:۱۲
مدتیست ننوشتهام، چون این موقع سال نوشتن همان و از یک سال تمام نوشتن همان است. قصد داشتم تا به رسم و عادت قدیم فرصتی برای مرور ۲۱ سالگیام دست ندادهاست، حرفی نزنم.
سال پیش همین روزها بود که تصمیم گرفتم دست و دلبازانه آدمها را ببینم و بشناسم. پای م. از همان روزها باز شد به زندگیام و بعد از نمیدانم چندوقت، بالاخره از یک نفر حسابی خوشم آمده بود. پسرک را هم مدتی بعد شناختم. این دو نفر مهمترین افرادی بودند که ساعتهایی از ۲۱سالگی را -هرکدام به نوعی- در کنارشان گذراندم. بخش زیادی از یک سال اخیر به افسردگی گذشت. این سه چهار ماه آخر حتی فکرهای وحشتناکی به ذهنم میرسید و بدحالی را با آگاهی تمام میزبان بودم. باید حواس خودم را پرت چیزی میکردم. چند ضربهی مهلک به خودم زدم تا شاید از تقلا بازبایستم. بعد، به آرامش غمناکی رسیدم. در خودم میدیدم که سنگصبور تمام عالمیان بشوم. پس از کشف یک ناامیدی مطلق، امید از نو میروید؟ شاید این فقط حفظ شدن من از ادامهی تقلا بود که آرامم کرد. بعد از استعفا از کار و ادامهی جداییام از دانشگاه، با چشمانی باز راهم را گم کردم. این خودش شروع بیچارگی بود، که ندانی با بقیهی عمرت چه کنی. در تمام این مدت، سهشنبهصبح هر هفته در استخر تنها زمانی بود که حداقل تظاهر میکردم برای چیزی ارزشی قائلم؛ نه کمتر و نه بیشتر.
بارها به سرم زد با یکی دو انسان بالغ که از قضا اساتیدم بودند شروع به گفتوگوی خصوصی کنم. از خود درونم بگویم و بهشان بفهمانم که چهقدر واماندهام. شاید به این امید که آنها هم فیلشان یاد هندوستان کند و برایم قسم بخورند که وضعیت خودشان هم بهتر نیست. اما خطر داشت؛ رابطهی شاگرد و استادی طوری نبود که بگویی و بروی و دیگر گذارت به او نیفتد.
سرسپردگیام را جای دیگری به ثمر نشاندم. و چه ثمری... بیشتر از یک ماه شد که تهوع امان نمیداد. چهرهها و بدنها آنطور برایم پوشیده در لجن مینمود که دیگر یادم نمیآمد روزی راجع به نفس آن شخص، احساسی در خودم پروردهام. همانجا، چارهی تهوع را در آن دیدم که من هم لجن بپوشم. اگر قرار بود از احساسم پشیمان نشوم، باید خودم را جزئی از آن میکردم.
امشب که مینویسم، حالم خوب است. دو سه هفتهاست که افسردگی افول کرده و من بعد از ماهها دوباره طعم سابق زندگی را چشیدهام. اما حواسم هست، که بیامان برمیگردد.
مدتهاست دغدغهی چند بحث برای بسط و گفتوگو دارم؛ شاید با نوشتهای شروع کنم و مخاطب را به جریان بکشم.
چیزی که به تسکین درد بیمسیریام کمک کرد، فراموش کردن آیندهی درخشان و سنگینی بارش بود. از آن موقع و با اغتنام لحظه، به گفتوگو با دوستان و مطالعهی کتابهایی از هر در دلخوش شدم.
قصد کردهام تا پساندازم کفاف میدهد و زبانم پیشرفتی نکرده و درسم لنگدرهواست، به کار برنگردم. هنوز از حقیقت سرمایهداری دلچرکینم و توانایی مرور هر روزهی این وضعیت احمقانهی حاکم را ندارم. بگذار بگوید نتوانست، تنبل بود، زیادهخواه بود، هیچ نبود. گویی ارث را من، باید به او بدهم.
با کمک میم و بعدا شنیدن اتفاقی صحبتی بین دندانپزشکم و رفیقش، فهمیدم انگیزهی اصلی رقابت است. باید رقابت را به رسمیت بشناسم و علیرغم صلحطلبی دیرینهام، برای اعداد هم که شده سر و دست بشکنم. بعد به ریش پدرم و اعداد باهم بخندم.
پراکندهگویی را بر من ببخش. شاید اگر تکتک نوشتههای یک سال اخیر را بخوانی، چیز بهتری دستگیرت شود. این مرور یک سال در یک صفحه حق هیچ مطلبی را ادا نمیکند.
ع.، این چند روز منتظر به دست آمدن وقتی بودم که بتوانم به تو بنویسم و از این طریق، بشناسمت.
من در دوران عجیبی از زندگیام بودم وقتی که پای تو به آن باز شد. میگویم «بودم» اما آن را بیاطمینان میگویم. این چند روز میان ما به اندازهی سالها حرف رد و بدل شد. به خودم آمدم و دیدم در دل ماجرایی ایستادهام، بیمقدمه. من اراده کردم که خودم را به تو بشناسانم. از ریزترین جزئیات زندگی گذشتهام و حسهای ضد و نقیضم برای تو گفتم. شاید چون تو بیواسطه میخواستی که بشنوی. من هم این دعوت تو به گفتن را لبیک گفتم و خوب که خودم را برای تو تصویر کردم، فهمیدم که بیشکل شدهام. بیشکل شدن شباهت زیادی به سبک شدن دارد. من سبک نشدم. هنوز همانقدر زمینگیرم. بیشکل شدهبودم پیش کسی غیر از خودم، که بالاخره طلسم چشمانم شکسته شد. میدانی، پنج سال پیش، روزی که رفیقمان... دیگر قرار نبود نفس بکشد، من تمام راه مدرسه تا خانه را بدون این که بفهمم اطرافم چه میگذرد، پیاده رفتم و وقتی به اتاقم رسیدم، گریه کردم؛ گریهای که مرا به گریه میانداخت. همانطور که در بغل تو گریه مرا به گریه انداخت. از آن روز، من هرگز به آن شکل، مستأصل نشدم. تجربهی غمی از آن دست، چیزی را مضحک میکند. آن چیز مضحک، سالها بود که اجازه نمیداد حتی با دلی که پر شده است از تکافتادگی و تحمل بیرحمی، یک قطره اشک بریزم.
میخواهم یکی دیگر از رازهایم را همینجا بگویم. تابستان، نیمهشبی، جایی در جادهی کویری، مردی را به گریه انداختم؛ چند ساعت در خلوت و سکوت جاده با او همکلام شدهبودم. مردی بود دور افتاده از سالهای جوانیاش اما هنوز جوان، هنوز مؤمن به بازوانش و قلبش. من به همهی او ایمان داشتم و خودش این را فهمیدهبود. از او خواستم جایی کنار جاده نگه دارد تا بروم دستشویی. نزدیکی قم کنار مسجدی نگه داشت و گفت عجله نکن. من در آن نیمه شب تاریک از کنار دهها زن و مرد خوابیده و نخوابیده زیر پتو گذشتم اما نگاه حامی او را پشت سرم حس میکردم. مدتها بود آنقدر با کسی همدلی نکردهبودم. وقتی که برگشتم، از دور دیدم که رو به من ایستادهاست و نگاهم میکند که چهطور با اطمینانخاطر به سمتش میروم. نزدیکش که شدم، فهمیدم گریه کردهاست. وقتی رسیدم به یکقدمیاش، چشمان ورمکردهی خیسش را از من گرفت. چیزی که میان ما اتفاق افتادهبود، غریب بود.
گریهی من در آغوش تو، با گوش کردن به همان که میدانی و من اسمش را گذاشتهام شیشهی عمرم در این روزها، مرا یاد گریهی غریب آن رفیق جادهام انداخت. من خوب میدانستم برای چه گریه میکنم، اما نمیدانستم چرا حضور تو مرا به گریه آوردهاست.
[برای امشبم کافیست. حالا یاد رفیق جادهام اجازه نمیدهد خط فکری آغاز این نوشته را دنبال کنم.]
تو خوب میدانی که من نفسم را قربانی کردهام. منظورم از نفس، بخشی از وجودم است که از همهی نسلهای پیشین گونهی من و نژاد من و خانوادهی من تأثیر گرفتهاست. جامعه اما در سمت دیگر ماجراست. جامعه، نفس من را از من گرفت؛ نه به زور، نه به وعده و وعید، به ناچار آن را از من گرفت. آن شب زیاد گفتم از نفس سابقاً تحت تملکم. گوش میکرد و برای او انگار، حرف کهنهای بود که از زبان نویی نقل میشد. برای من انگار اعتراف به قتل بود؛ همان اعترافی که نه مرده را زنده میکند، نه تو را به قبل از وقوع آن واقعه برمیگرداند. اعتراف میکنی که اعتراف کرده باشی: من، نفسم را کشتم.
گفته بودم من همیشه میتوانم توصیف کنم. اینبار، نمیخواهم. توصیف ماجراهایی که بر من رفته است، داغ نفس از دست رفته را تازه میکند، و تلخی مضاعف این است که دیگر نفسی نیست که از این داغ، داغدار شود. من نمیدانم کدام غریزه است، کدام منطق، کدام قراردادهای پر از قصد و غرض اجتماعی. تعدد عوامل مرا به دردسر انداخته است. چون رویکرد مطلوبم برای هرکدام، متفاوت است با دیگری. ارزش چیست؟ فضیلت چیست؟ حد مطلوب چیست؟ مرز فکر و زبان کجاست؟ نسبت کنش با فکر و زبان چیست؟ من رخداد را میسازم که فکری شکل بگیرد که به زبان بیاورمش و چون قادر به نطق کردن شدهام، بتوانم به خودم ببالم که هنوز زندهام و بودنم را به این شیوه از نبودنم تمییز دهم؟ با این فرض، من دنیایی ساختگی دارم که فقط در محدودهی آن از بودنم مطلعام. فکر میکردم گذراست این فقدان نفس. فکر میکردم راه را از چاه باز خواهم شناخت، دنیای ساختگیام را تعمیم خواهم داد به دنیای بزرگتری و بودنم را فراگیر خواهم کرد. حالا اما خودم را در یک دور پیدا کردهام. نمیدانم باطل است یا خنثی. در غیاب نفس، قدرت تشخیصم ناکارآمد شدهاست. شب سیاه مدتهاست چیره است و راه مقصود، مدت کمتری است که گم شده است. گلهای ندارم. بیزارم اما، گله نمیتوانم بکنم.
ظهر بود اما صبح ما بود انگار. چشمانمان سخت باز میشد؛ چشمان من از شدت سردرد و چشمان او از خوابالودگی. ویولن خاکگرفته را برداشت؛ چنگی زد و گذاشتش در بغل من. آرشه را داد دستم و با سر اشاره کرد که بکش. از سر باز زدن خسته بودم؛ یک آرشهی کامل کشیدم با ویولنی که کوک هم نبود. نگاه قاطع پرسشگرانه کردم که راضی شدی؟ نگاه امیدوارانه کرد که یعنی وضعت بد نیست؛ پس پیاش را بگیر. یک ساعتی حرف زدیم. بیشتر راجع به خودش. واقعیت همانی بود که میدانستم. ایدهای برای کشف شدن نماندهاست. فقط انتخاب؛ انتخاب بین نفسی که دیگر چیزی ازش باقی نماندهاست و انتظار زایش نفسی نو؛ تبیین ارزشهای نو، پررنگ کردن چند خط از بین خطوط درهم مداد روی یک صفجهی بیجان.
[دیگر نوشتن اختصاری اسمها و به کار بردن ضمیرهای منفصل هم مضحک است. اینجا، مرجع ضمیرها، عوش شد.]
عصر سراغم را گرفت. هیچ در سرم نبود. همان دام فقدان؛ فقدان نفس؛ فقدان چیزی که نمیدانم چیست. اگر محبت است، چرا پر نمیشود؟ فقدان چیزی که نمیدانی چیست را چهطور میخواهی پر کنی آخر؟ این مسأله اصلاً انتهایی دارد؟
متخصر توضیح دادم که اوضاع و احوالم چیست. تصمیم را سپردم به خودش، چون من نفسی ندارم و ارزشی در برایم روشن نیست که تصمیمی بگیرم. آمد. رفت سراغ ویولن خاکگرفته. همان ویولنی که ظهر همان روز، بعد از بیشتر از یک سال نور روز را به خودش دیدهبود، حالا دستهایی را به خودش دید که خوب میدانست چهطور نازش را بکشد. من، ماندم. مبهوت شدم از این اعجاب. « حالا که مینویسم باز هم مبهوتم. نشستهاست کنار دستم؛ همینجا. همین لحظه. این بینفسی معلومم نمیکند ضرورت زایش نفسی نو را؛ با دست پس میزند و با پا پیش میکشد. بندهی دمام کردهاست یک وقتهایی که انگار دم از حرکت باز ایستادهاست، خالیام میکند.»
بعداً روی صفحهی آخر چرکنویس همین مطلب برایم نوشت؛
«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و
طلسم کار بشکن.»
فکرای مریضی توی سرمه. ولی بین نظر تا عمل یه مغاک هست. اگه بتونی بپری، اگه مریضی افکارت توی قیافهی بیشکلت نمود پیدا کنه، شاید بتونی یه نفس راحت بکشی.
به خاطر نمیآورم از کِی و چطور محبت دیدن این قدر برایم مسئله شد. با جدایی از خانواده، شکل محبت هم تغییر کرد. منظورم از جدایی، دور شدن به هر معنی است؛ مسئلهی محبت هر چه که هست، از همان موقع شروع شده است. سالها سعی کردم انزوا و بینیازی خودم از ترحم دیگری را یاد بگیرم. برای خودم تصویری از خود آرمانیام ترسیم میکردم که از دردسر در امان بود.
امشب که این حرف را میزنم، به خیال خودم مدتیست که آن تصاویر آرمانی را تسلیم کردهام؛ بندهی دٙم شدهام. حالا این مطلب را که مینویسم، گونهام روی بالشم است و این بوی شیرین حل شده در بالش، محبت را در ذهنم مرور میکند؛ مثل یک مسکّن آنی، دلم را آرام میکند. من مطلعام که در بطن این محبت، هیچ رشتهی اتصالی نیست؛ به ساز و کار محبت کردن و محبت دیدن از این جنس، آگاهم. تلخیاش دلم را به هم میزند. اما هنوز مسکّنی است که ساکتم میکند. حتی قصد سبک و سنگین کردن ندارم؛ هست، آنچه که هست. دیگر خودم را مجبور نمیکنم که راجع به هر فکر، عمل یا احساس، توضیحی بدهم، و این از موضوع توصیف کردن جداست. همواره میتوانم زشتیها و زیباییهای یک تصویر، رویداد یا حس را روایت کنم، فارغ از این که آن یک حقیقت است، معطوف به وجود مسئول من.
امشب با علم به اتفاقی که در من افتاده است، گشتم در غزلیات حافظ که پیدا کنم آن شکل صحیح بیانشدهاش را و خواندم «اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن؛ شکر ایزد که نه در پردهی پندار بماند».
یک هفتهی اخیر، ضمن صحبتهای کوتاه گاهبهگاه با ب.، مکرراً خودم را به خیالش میسپردم. فکر میکنم این یک اتفاق درونی است که در من شکل میگیرد. بعد از یک مجموعه شکست، من چنگ میزدم برای گرفتن یک دست، یا شنیدن یک صدا. فهم «چنگ زدن» را از خودش دارم. حتی اگر او خودش، منشأ نور نباشد، صیقل دادن تصورم از اشخاص، مهارت چندین و چند سالهی من است. اگر چه در محصول نهایی تفکراتمان زمین تا آسمان متفاوتیم، میل من به کشف هویت پنهان دیگری اتفاق نویی نیست.
فکر کردم دلتنگم. درست نمیدانستم دلم تنگ چه بود. این چند سال حتی حسرت دلتنگ شدن را هم خوردهام. خواستم دوباره ببینمش. اما هنوز میترسیدم از اشتباه؛ اعتماد ندارم. مسأله، مسألهی یک یا دو شخص هم نیست. من اخیراً شک کردهام به امکان اعتماد کردن، در اعتمادطلبترین بخش از زندگی. شاید سعی میکنم مطمئن شوم از این حدس. شاید هم چنگ میزنم به امید نقض آن. یک، و فقط یک تجربهی نقض برایم کافی است.
ظهر تا سر شب را در دانشگاه و کافه و مترو و مطب سر کردم. به کارهای عقبافتادهی خانه رسیدم. گرسنهام شد اما شام نخوردم تا ب. بیاید. بعد که رسید، انگار هرگز گرسنه نبودهام. برایم حرف میزد، اما ایرادی در شنیدنم بود. شاید کششی که به او داشتم مانع تمرکزم میشد. شاید بحثی که در مورد آن صحبت میکرد از ذهنم دور بود.
تماشای فیلم در کنار دیگری؛ حضور دلگرمکنندهی دیگری؛ نوازش شدن و نوازش کردن دیگری؛ بوی دیگری... بوی نافذ زیر چانهی او.
ب.ی عزیزم، من با درد زانوی تو درد کشیدم؛ غصه مرا گرفت. شکستم. گنگ شدم. تو گویی با درد خودت اخت شدهبودی و من از همهجا بیخبر، دلم میخواست بر سر عاملان دردمندی تو داد و فریاد کنم و حقت را پس بگیرم. اما کسی نبود. کسی نیست. میبینی؟ این، یک درد ثانویه است. من گنگ شدم، چون ناتوان بودم از تسکین درد تو. در روشنی صبح به موهای کوتاه سرت و ریش بلندت خیره شدم؛ تارهای سفید مو را یک به یک میدیدم. پختگی چهرهی تو از همین تارهای سفید، خطوط ریز اطراف چشمها و پیشانی بلندت میآید. جاذبهی بیمارگونهی تو اما، از کبودی پلکها، گودافتادگی چشمها و لاغری غریب بدنت ریشه میگیرد.
سخت کار کردن تو مرا میترساند. تو تظاهر نمیکنی که به کارت شوق داری و این صداقت است که مرا میترساند. تلخی تو، خاص خودت است، و مگر این همه راجع به تو نیست؟ گفتم که، تلخ هستی، و خودت هم این را طلبیدهای، ب.ی عزیز من. اما، من راجع به گذشتهی تو تقریبا هیچ چیز نمیدانم.
این بار که برایم شعر خواندی، فهمیدم راز صدایت چیست؛ تو کلمات را با اطمینان میگویی. حتی وقتی که از کلامی که سعی در بیان کردنش داری مطمئن نیستی، از همین عدم اطمینان صحبت میکنی و اجازه نمیدهی که تردید در خود کلام ظاهر شود. نوعی تفکیک زبان در فکر از نمود زبان در لحن را رعایت میکنی. هر کلمه که از زبانت جدا میشود، انگار هرگز نمیتوانسته است به شکل بهتری ادا شود.
بیمهارتی من در پایانبندی را ببخش.
میبوسمت.
به خودش گفتم تأثیر اوست، اما بگذار دقیقتر بگویم؛ تأثیر وجود او که هویتی پنهان دارد و مرا به سوی کشف میکشد، به خصوص بدون پنهان کردن تمایلش به کشفشدن. گرفتاری در شرح و بسط دادن، اقتضای حسهای مرموز است. شکایتی ندارم. بلکه خوشم از این دستوپابستگی؛ مثل دلهرهای که به اختیار است. گاهی سرم را از گردن آویزان میکنم، چشمانم را میبندم و خیالش میکنم. بازی با کلمات را خوب بلد است اما حریص نیست؛ خوب میطلبدت به گفتن و آسودهخیال میشنود از تو و خودش، به قاعده میگوید. کلمات را باید از لبهایش بچینی انگار؛ درست همان موقع که لبخند دلگرمکنندهای بعد از تمام شدن صحبتش میزند.
غنچه گو تنگدل از کار فروبسته مباش، کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم.
Even when I'm fallin' back, you'd still believe I tried. این جمله، همین یک جمله، اتفاق شب پیش را به تمامی بازگو میکند. که چهطور یکه و آرام نشستهبود در تراس، به هیچ خیره شدهبود و سیگار میکشید. پتو را از دورش باز کردم تا در بغلش جا بگیرم. پاکت سیگار خودم را به دستم داد و تا یک نخ بیرون میکشیدم -که گمان میکنم تنها نخ باقیمانده هم بود، فندکش را جلو آورد. آرام بود؛ مبهوت آرامشی بود که هیچکس و هیچچیز نمیتوانست از او سلبش کند. Ending را که از گوشیاش پخش میشد، هردو با همهی وجودمان میبلعیدیم. اما فقط یک جمله را همراه آن زمزمه کرد؛ you'd still believe I tried. دردم گرفت. چیزی از گذشتهاش نمیدانستم، و با شنیدن این جمله از زبانش، با آن لحن، درد کشیدم. سرم را برگرداندم زیر چانهاش. نفسم را در شانهی محکم لخت سرمازدهاش دمیدم. او تنها نبود. من هم تنها نبودم. گویی باید این مطلب را مدام به هم یادآوری میکردیم.
چهقدر دلم میخواست از زبانش قصهای بشنوم. یا کاش فقط کلمات محض صادر میکرد؛ در خدمت شنیدهشدن صدای دلنشینش. بگذار محرومان از بلای شاعرانگی، به سادهلوحیام بخندند. تا صبح خوابم نبرد. حضورش معنا داشت. دوست داشتم با احترام بنشینم کنجی و تماشایش کنم. انگار که قرار است صبح، دستبسته اما مطیع، به قربانگاه بردهشود؛ باید با وقار مینشستم و با چهرهای بیحالت، آخرین اعترافهایش را میشنیدم. اما خوابالود بود، کودکوار و شیرین. حتی به ساعت نگاه نمیکردم. هیچ تصوری از گذر زمان نداشتم. در وجود دیگری به تصویر در آمده بودم؛ در یک غربت بیبازگشت. حتی او هم دیگر نبود. غربت، کارش را خوب بلد است.