دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

فکرای مریضی توی سرمه. ولی بین نظر تا عمل یه مغاک هست. اگه بتونی بپری، اگه مریضی افکارت توی قیافه‌ی بی‌شکلت نمود پیدا کنه، شاید بتونی یه نفس راحت بکشی.

به خاطر نمی‌آورم از کِی و چطور محبت دیدن این قدر برایم مسئله شد. با جدایی از خانواده، شکل محبت هم تغییر کرد. منظورم از جدایی، دور شدن به هر معنی است؛ مسئله‌ی محبت هر چه که هست، از همان موقع شروع شده است. سال‌ها سعی کردم انزوا و بی‌نیازی خودم از ترحم دیگری را یاد بگیرم. برای خودم تصویری از خود آرمانی‌ام ترسیم می‌کردم که از دردسر در امان بود.

امشب که این حرف را می‌زنم، به خیال خودم مدتی‌ست که آن تصاویر آرمانی را تسلیم کرده‌ام؛ بنده‌ی دٙم شده‌ام. حال‍ا این مطلب را که می‌نویسم، گونه‌ام روی بالشم است و این بوی شیرین حل شده در بالش، محبت را در ذهنم مرور می‌کند؛ مثل یک مسکّن آنی، دلم را آرام می‌کند. من مطلع‌ام که در بطن این محبت، هیچ رشته‌ی اتصالی نیست؛ به ساز و کار محبت کردن و محبت دیدن از این جنس، آگاهم. تلخی‌اش دلم را به هم می‌زند. اما هنوز مسکّنی است که ساکتم می‌کند. حتی قصد سبک و سنگین کردن ندارم؛ هست، آن‌چه که هست. دیگر خودم را مجبور نمی‌کنم که راجع به هر فکر، عمل یا احساس، توضیحی بدهم، و این از موضوع توصیف کردن جداست. همواره می‌توانم زشتی‌ها و زیبایی‌های یک تصویر، رویداد یا حس را روایت کنم، فارغ از این که آن یک حقیقت است، معطوف به وجود مسئول من.

امشب با علم به اتفاقی که در من افتاده است، گشتم در غزلیات حافظ که پیدا کنم آن شکل صحیح بیان‌شده‌اش را و خواندم «اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن؛ شکر ایزد که نه در پرده‌ی پندار بماند».

یک هفته‌ی اخیر، ضمن صحبت‌های کوتاه گاه‌به‌گاه با ب.، مکرراً خودم را به خیالش می‌سپردم. فکر می‌کنم این یک اتفاق درونی است که در من شکل می‌گیرد. بعد از یک مجموعه شکست، من چنگ می‌زدم برای گرفتن یک دست، یا شنیدن یک صدا. فهم «چنگ زدن» را از خودش دارم. حتی اگر او خودش، منشأ نور نباشد، صیقل دادن تصورم از اشخاص، مهارت چندین و چند ساله‌ی من است. اگر چه در محصول نهایی تفکراتمان زمین تا آسمان متفاوتیم، میل من به کشف هویت پنهان دیگری اتفاق نویی نیست.

فکر کردم دلتنگم. درست نمی‌دانستم دلم تنگ چه بود. این چند سال حتی حسرت دلتنگ شدن را هم خورده‌ام. خواستم دوباره ببینمش. اما هنوز می‌ترسیدم از اشتباه؛ اعتماد ندارم. مسأله، مسأله‌ی یک یا دو شخص هم نیست. من اخیراً شک کرده‌ام به امکان اعتماد کردن، در اعتمادطلب‌ترین بخش از زندگی. شاید سعی می‌کنم مطمئن شوم از این حدس. شاید هم چنگ می‌زنم به امید نقض آن. یک، و فقط یک تجربه‌ی نقض برایم کافی است.

ظهر تا سر شب را در دانشگاه و کافه و مترو و مطب سر کردم. به کارهای عقب‌افتاده‌ی خانه رسیدم. گرسنه‌ام شد اما شام نخوردم تا ب. بیاید. بعد که رسید، انگار هرگز گرسنه نبوده‌ام. برایم حرف می‌زد، اما ایرادی در شنیدنم بود. شاید کششی که به او داشتم مانع تمرکزم می‌شد. شاید بحثی که در مورد آن صحبت می‌کرد از ذهنم دور بود.

تماشای فیلم در کنار دیگری؛ حضور دل‌گرم‌کننده‌ی دیگری؛ نوازش شدن و نوازش کردن دیگری؛ بوی دیگری... بوی نافذ زیر چانه‌ی او.


ب.ی عزیزم، من با درد زانوی تو درد کشیدم؛ غصه‌ مرا گرفت. شکستم. گنگ شدم. تو گویی با درد خودت اخت شده‌بودی و من از همه‌جا بی‌خبر، دلم می‌خواست بر سر عاملان دردمندی تو داد و فریاد کنم و حقت را پس بگیرم. اما کسی نبود. کسی نیست. می‌بینی؟ این، یک درد ثانویه است. من گنگ شدم، چون ناتوان بودم از تسکین درد تو. در روشنی صبح به موهای کوتاه سرت و ریش بلندت خیره شدم؛ تارهای سفید مو را یک به یک می‌دیدم. پختگی چهره‌ی تو از همین تارهای سفید، خطوط ریز اطراف چشم‌ها و پیشانی بلندت می‌آید. جاذبه‌ی بیمارگونه‌ی تو اما، از کبودی پلک‌ها، گودافتادگی چشم‌ها و لاغری غریب بدنت ریشه می‌گیرد.

سخت کار کردن تو مرا می‌ترساند. تو تظاهر نمی‌کنی که به کارت شوق داری و این صداقت است که مرا می‌ترساند. تلخی تو، خاص خودت است، و مگر این همه راجع به تو نیست؟ گفتم که، تلخ هستی، و خودت هم این را طلبیده‌ای، ب.ی عزیز من. اما، من راجع به گذشته‌ی تو تقریبا هیچ چیز نمی‌دانم.

این بار که برایم شعر خواندی، فهمیدم راز صدایت چیست؛ تو کلمات را با اطمینان می‌گویی. حتی وقتی که از کلامی که سعی در بیان کردنش داری مطمئن نیستی، از همین عدم اطمینان صحبت می‌کنی و اجازه نمی‌دهی که تردید در خود کلام ظاهر شود. نوعی تفکیک زبان در فکر از نمود زبان در لحن را رعایت می‌کنی. هر کلمه که از زبانت جدا می‌شود، انگار هرگز نمی‌توانسته است به شکل بهتری ادا شود.

بی‌مهارتی من در پایان‌بندی را ببخش.

می‌بوسمت.

به خودش گفتم تأثیر اوست، اما بگذار دقیق‌تر بگویم؛ تأثیر وجود او که هویتی پنهان دارد و مرا به سوی کشف می‌کشد، به خصوص بدون پنهان کردن تمایلش به کشف‌شدن. گرفتاری در شرح و بسط دادن، اقتضای حس‌های مرموز است. شکایتی ندارم. بلکه خوشم از این دست‌وپابستگی؛ مثل دلهره‌ای که به اختیار است. گاهی سرم را از گردن آویزان می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و خیالش می‌کنم. بازی با کلمات را خوب بلد است اما حریص نیست؛ خوب می‌طلبدت به گفتن و آسوده‌خیال می‌شنود از تو و خودش، به قاعده می‌گوید. کلمات را باید از لب‌هایش بچینی انگار؛ درست همان موقع که لبخند دل‌گرم‌کننده‌ای بعد از تمام شدن صحبتش می‌زند.

غنچه گو تنگ‌دل از کار فروبسته مباش، کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم.

Even when I'm fallin' back, you'd still believe I tried. این جمله، همین یک جمله، اتفاق شب پیش را به تمامی بازگو می‌کند. که چه‌طور یکه  و آرام نشسته‌بود در تراس، به هیچ خیره شده‌بود و سیگار می‌کشید. پتو را از دورش باز کردم تا در بغلش جا بگیرم. پاکت سیگار خودم را به دستم داد و تا یک نخ بیرون می‌کشیدم -که گمان می‌کنم تنها نخ باقی‌مانده هم بود، فندکش را جلو آورد. آرام بود؛ مبهوت آرامشی بود که هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌توانست از او سلبش کند. Ending را که از گوشی‌اش پخش می‌شد، هردو با همه‌ی وجودمان می‌بلعیدیم. اما فقط یک جمله را همراه آن زمزمه کرد؛ you'd still believe I tried. دردم گرفت. چیزی از گذشته‌اش نمی‌دانستم، و با شنیدن این جمله از زبانش، با آن لحن، درد کشیدم. سرم را برگرداندم زیر چانه‌اش. نفسم را در شانه‌ی محکم لخت سرمازده‌اش دمیدم. او تنها نبود. من هم تنها نبودم. گویی باید این مطلب را مدام به هم یادآوری می‌کردیم.

چه‌قدر دلم می‌خواست از زبانش قصه‌ای بشنوم. یا کاش فقط کلمات محض صادر می‌کرد؛ در خدمت شنیده‌شدن صدای دلنشینش. بگذار محرومان از بلای شاعرانگی، به ساده‌لوحی‌ام بخندند. تا صبح خوابم نبرد. حضورش معنا داشت. دوست داشتم با احترام بنشینم کنجی و تماشایش کنم. انگار که قرار است صبح، دست‌بسته اما مطیع، به قربانگاه برده‌شود؛ باید با وقار می‌نشستم و با چهره‌ای بی‌حالت، آخرین اعتراف‌هایش را می‌شنیدم. اما خوابالود بود، کودک‌وار و شیرین. حتی به ساعت نگاه نمی‌کردم. هیچ تصوری از گذر زمان نداشتم. در وجود دیگری به تصویر در آمده بودم؛ در یک غربت بی‌بازگشت. حتی او هم دیگر نبود. غربت، کارش را خوب بلد است.

دیدمش و دید مرا.

بعد از کمتر از یک شبانه‌روز، به زندگی برگشتم. یعنی مردم و زنده شدم. در انتهای شب آرزوی مرگ می‌کردم و حالا، بی‌آرزویم؛ بی هیچ آرزویی.

وقتی پرسید که بیاید یا نه، انگار زمان برایم به عقب رفته‌بود؛ من ده روز گذشته را به جدا کردن فکرم از هرچه مرا می‌کشید گذرانده بودم. حالا او بی‌خبر، می‌پرسید که بیاید یا نه. گفتم بیا. در ذهنم خوب می‌دانستم که زمان عقب‌رفته را می‌توانم بپایم. بیشتر از معمول خودم با او حرف می‌زدم و او با تعجب گوش می‌کرد -شنونده-. شاید هیچ‌وقت مرا این‌قدر سخنور ندیده‌بود. خودم مدت‌ها پیش فهمیده‌بودم که اگر اهمیت را از تصویر ذهنی‌ام از کسی سلب کنم، حرف زدن با او برایم مثل آب خوردن می‌شود. بعد، با خودم لج کردم؛ خواستم یک‌تنه جلوی آقای بُل با آن جمله‌ی تاریخی‌اش -«هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت»- قد علَم کنم، آن هم از طریق معاشقه. کمتر از همیشه می‌خواستمش، اما فکر کردم بتوانم از گذشته تقلید کنم. نتوانستم. نشد. از خودم بیزار شدم. مدام می‌خواستم چیزی بگویم و او دلداری‌ام بدهد؛ دوست داشتم با ترحم بگذارد و برود، پشت سرش را هم نگاه نکند. اما نگفتم. خواستم آخرین دیدار را به تمامی تجربه کنم. او نمی‌دانست که این آخرین‌باری است که به دیدنم می‌آید؛ روحش هم خبر نداشت.

وقتی که رفت، سردرد شروع به خودنمایی کرد. پیام دادم و پرسیدم ازش؛ نه. دلش با من نبود.

البته انتظاری هم جز این نداشتم. اما چند ماه اخیر موعد شنیدن این مطلب را مدام به تأخیر می‌انداختم. شاید نمی‌خواستم بپذیرم که در جلب محبت کسی که دوستش داشته‌ام، ناکام شده‌ام. این، البته تعبیر ساده‌لوحانه‌ای است از جمع افکاری که در ذهنم می‌چرخید و در روز چندین نوبت حالم را زیر و رو می‌کرد؛ حالم را به هم می‌زد.

شب تا صبح از سردرد و تهوع و درد روحی بی‌رحمانه‌ای که هیچ‌کس نمی‌دید، به خودم پیچیدم. گمان می‌کنم سر جمع دو ساعتی خوابم برد. بیدار که شدم، هنوز تهوعم به همان تازگی شب قبل بود؛ تهاجمی و سمج.

به هر حال نور روز اجازه نمی‌داد به همان حال درازکش، خودم و زندگی‌ام را لعنت کنم. رفتم در دستشویی و دو انگشتم را تا جای ممکن در گلویم فرو کردم؛ باز یادم آمد که چرا شب قبل از خودم بیزار شدم. به آشپزخانه رفته‌بودم تا کمی آب بخورم. سرم را که پایین انداختم، چشمم به سینه‌هایم افتاد. یکی با اختلاف از دیگری کوچک‌تر بود و دردناک‌. از خودم متنفر شدم. آب نخورده برگشتم؛ باید بالا می‌آوردم. این تنها راه زنده‌ماندنم بود. بالاخره آن‌قدر بالا آوردم تا معده‌ام پاک شد؛ گلویم اما تا همین لحظه که این کلمات را می‌نویسم هم کثیف است. هنوز دردی در انتهای گلویم هست که خبر از چرک و کثافت می‌دهد. حتماً چند روز زمان می‌برد. اما این همان نفرتی بود که من برای دل کندن از یک واقعه‌ی موهوم لازم داشتم. درد داشت. هنوز هم درد دارد.

دو ساعتی با معده‌ای که حالا خالی و پاک شده‌بود، خوابیدم. بیدار که شدم، میم چند دقیقه برایم صحبت کرده‌بود. با شنیدن صدایش آرام شدم. مطمئن شدم که هنوز زنده‌ام و او مرا شنیده‌است. درست همان‌طور که لازم داشتم، سرزنشم کرد.

تا صبح چندین‌بار بیدار شدم، ساعت را نگاه کردم، به وجودم و آن خواب‌های بیهوده‌ لعنت فرستادم. ساعت ۵.۵ که بیدار شدم دیگر نخوابیدم؛ خوابی برای رفتن نداشتم انگار. به پهلو دراز کشیدم و «تهوع» را که کنار بالشم بود، باز کردم. وقتی شب در حال خواندن یک کتاب خوابت می‌برد و صبح به محض بیدار شدن خواندنش را از سر می‌گیری، انگار اصلاً نخوابیده‌ای؛ یا بهتر است بگویم انگار با خوابیدنت از روز قبل خارج و وارد یک روز جدید نشده‌ای. همه‌ی حال و قدیم و جدیدی که تعریف می‌شود در داستان است و زندگی محقر تو در برابر داستان شکوه‌مند زندگی دیگری، اهمیت چندانی ندارد.

۶.۵ گرسنه‌ام شد. آرزو کردم یک نفر دیگر کنارم بود که حاضر می‌شد سنگر پتو را رها کند، برود در آشپزخانه‌ که صبح‌ها سردترین نقطه‌ی خانه است، و برای جفتمان شیرکاکائوی گرم درست کند. کمی بیشتر که رویا پرداختم، با حقیقت عدم آن یک نفر دیگر کنار آمدم. پتو را کنار زدم، چند دقیقه کورمال‌کورمال دنبال عینک بخت‌برگشته‌ام گشتم و آخر سر با نور موبایل دو متر آن‌طرف‌تر پیدایش کردم. سرسری دنبال آهنگی که در تحملم باشد گشتم و چشمم به Burnin' love افتاد. می‌دانستم که کارم ساخته‌است. دیگر واقعا بلند شدم، پلیور کرمی که چند سال است فقط در سرمای دم صبح تنم می‌کنم را پوشیدم و به قصد یک لیوان شیرکاکائوی داغ، وارد آشپزخانه شدم. بعد فکرش را کردم که حالا که بیسکوییت‌های شکلاتی خوش‌مزه‌ای دارم، می‌توانم برای نجات تنوع، جای شیرکاکائو را با شیرقهوه‌ عوض کنم. انگار تنوع یک توله‌سگ مادرمُرده است که در جریان رودخانه افتاده‌‌است و باید نجاتش بدهم.

حالا، ترکیب آن آهنگ و این پلیور و شیرقهوه، مرا انداخت به همین روزها در سه سال پیش. وقتی که هنوز بیست سالم نشده بود؛ و گمان می‌کردم که بالاخره صورت عشق را بر سینه‌ام فشرده‌ام. چه رؤیایی بود، و حالا چه باورنکردنی‌ست.

سر ظهر به زحمت بیدار شدم. کمی سریال دیدم و کمی کتاب خواندم. ترکیب این دو عجیب به هم نشسته‌است. گمان می‌کنم با به آخر رسیدن هرکدامشان، لطف جفتشان زایل خواهد شد. دو روز است که از خانه بیرون نرفته‌ام. فکر کردم امروز عصر بروم در کافه‌ای بنشینم، هم غذایی بخورم و هم «تهوع» را به نیمه برسانم. از کافه‌های غالب تهران دل خوشی ندارم؛ به دالان‌های پر زرق و برقی می‌مانند که گویی برای فرار اشراف‌زادگان از حمله‌ی بمب‌افکن‌های عوام در عمق سی‌متری زمین تعبیه شده‌اند. اما یک کافه‌ی دو نبش شیشه‌ای در یکی از محله‌های بالاشهر سراغ دارم؛ آن‌جا زن‌های میان‌سال با چهره‌های مغرور و موقر که به زور کرم‌های دور چشم و ماسک‌های جوان‌سازی صورت شاداب مانده‌اند، با هم قرار صبحانه یا عصرانه می‌گذارند. با صحبت راجع به مسائل خرد و کلان مملکت و اخباری که اخیراً از سوی آشنایان صاحب مقام به گوششان رسیده‌است، سهم خودشان را به عنوان نمایندگان زنان طبقه‌ی فرادست، به جامعه ادا می‌کنند. آن‌گاه طبق سنت دیرینه‌ی هر دیدار، دلایل ماندن سخاوتمندانه‌شان و ساختن با مملکت بیماراحوال پدری‌شان را با تأکید بر دعوت‌های مکرر اقوام دور و نزدیکی که سال‌هاست در فرانسه، ایتالیا، آلمان و اِمریکا ساکن هستند، برای همدیگر بر می‌شمرند؛ چنان که گویی حالا نوبت اجتماع است که مدیون این قشر بشود.

این کافه را به واسطه‌ی یکی از دوستانی که دیگر دوستم نیست، شناختم. خودش یکی از مردان فرادست سرخورده‌ای بود که سال‌ها پیش همسر سابق زیبای اعیانش او را با یکی از رفقای بلوند فرنگی‌اش تاخت زده‌است. شاید همان ترس از خیانت بود که علاقه‌اش را به اماکن شفاف و شیشه‌ای پررنگ می‌کرد. دفتری که در محل کار در اختیار گرفته‌بود، یک آکواریوم دوازده متری در مرکز طبقه‌ی سوم بود؛ کافی بود همان‌طور که پشت میز چوبی مرغوب پوشیده از اسناد و اوراق حقوقی، روی صندلی گردانش لم داده‌است، یک دور بچرخد تا چهره‌ی بی‌حالت تک‌تک کارمندانی که ماه به ماه صورت پرداخت دستمزدهایشان را قبل از وصول مبالغ تأیید می‌کند، از نظر بگذراند. البته خودش هم گاهی از نظارت بی‌نقصش بر امور خسته می‌شد، به پشت‌بام پر از گل و گیاه ساختمان می‌رفت، سیگاری می‌گیراند و به گور اجداد همکاران کم‌کارش لعنت می‌فرستاد.

آن روز بعد از آن که از کافه‌ی دو نبش شیشه‌ای بیرون آمدیم، چند قدم بالاتر، با سر اشاره‌ی مختصری کرد و گفت « کت‌وشلوارهای ارزانی دارد، قیمت مانتو و شلوارهای اداری‌اش هم اقتصادی است. اینجا را در خاطرت نگه دار برای وقتی که کارمند شدی». خنده‌ی مختصری کردم، اما در واقع از این که اختلاف طبقاتمان را اعلام کرد، تهوع گرفته‌بودم؛ او برای تنوع در فاصله‌ی بیست دقیقه‌ای تا محل کارش را پیاده‌روی می‌کرد، من از سر اجبار از ته تا سر شهر را با مترو طی می‌کردم. او کت‌وشلوارهای تن‌دوخت می‌پوشید و من از سال دوم دانشگاه باید نشانی فروشگاه لباس‌های کارمندی ارزان‌قیمت را به خاطرم می‌سپردم. او عاشق شده‌بود، ازدواج کرده‌بود، همسرش را در آغوش امن یک جهان‌اوّلی موبور انداخته‌بود و من، هنوز از به یاد آوردن اولین تجربه‌ی عاشقی‌ام شرم داشتم.

عصر شد. دست‌هایم یخ کرده‌است؛ در مفاصل انگشتانم درد خفیفی احساس می‌کنم که شاید به سرمای خانه بی‌ربط نباشد. دو روز اخیر منتظر تماس نماینده‌ی یکی از سرمایه‌دارهای دیگر هستم که مرحمت کنند قراری بگذارند و توانایی مرا برای پادویی یکی از مدیران میانی‌شان ارزیابی کنند. برایم فرقی نمی‌کند که مشغول به کار بشوم یا نشوم. مقصودم این است که آن‌قدر حالت کلی‌ام شکننده‌است که هر تکه‌اش را هم که بچسبانی صحت و سلامت کلی‌ام بازیافت نمی‌شود. بهتر است یک حبه فلوکستین بخورم و «تهوع» را همین‌جا در نور زرد بی‌جان خانه به نیمه برسانم. این‌طور، زحمتش کمتر است.

فردا در یکی از شرکت‌های بزرگ بدصورت اما سرمایه‌دار قرار مصاحبه دارم. از طرفی می‌گویم یک محیط جدید بعد از این دو سه ماهی که به گوشه‌نشینی گذراندم، بد هم نیست. از طرف دیگر به فشار کار که فکر می‌کنم، به این که همیشه کد می‌زنم و بهترین روزها می‌شود همان یک در هزاری که به برنامه‌ریزی برای کد زدن در آینده یا نقد و بررسی کدهای زده‌شده می‌گذرد، از خودم می‌پرسم چه غلطی می‌کنم. آخر، تکلیف چیست؟ آدم باید چندرغاز در بیاورد که بتواند با اعتماد به نفس از جلوی ویترین مغازه‌ها عبور کند. اما این کارگری نوین است که تو یک کار را هی بکنی و هی بکنی و به این و آن که برسی، باد در غبغب بیندازی (مبادا بفهمند از شغلت دل خوشی نداری) و بگویم «مهندسم». او هم یا خودش مهندس است یا اگر هم نیست، در دلش می‌گوید «حالا دیگه کی مهندس نیست!».


بعداًنوشت:

شرکت بسیار بزرگی بود و آن‌طور که دست‌گیرم شد، فنی‌کارهای آسیایی دارد و بیزینس‌کارهای اروپایی. من باز حسرت خوردم.

موقعیت شغلی را برایم روشن کردند؛ تیمی دو-سه نفره با مأموریتی صفر تا صد است برای اتصال شبکه‌ی انبارداری به توزیع و فروش. نیمی از روزهای کاری هم قرار است در انبار مجموعه کار کنیم که خارج شهر است. عدد نسبتاً خوبی برای دستمزد در‌خواستی‌ام گفتم اما خوب می‌دانم که فشار این یکی کار بیشتر از آن چیزی خواهد بود که تخمین زدم. دو دل شدم. از وقتی اوضاع اقتصادیمان چنین و چنان شده‌ست این اعداد -هرچند نسبت به دستمزد قبلی‌ام بسیار بیشتر- دلم را خوش نمی‌کند. بعد به این فکر می‌کنم که اصل‍ا چرا دل‌خوشی من باید پول و سرمایه باشد؟ چون عل‍اقه‌ای به کار تکراری ندارم. از دست خودم شاکی‌ام. کاش یک نفر همین روزها به من «نه» بگوید.

که کیه.



زل زدی به چی؟ به من؟ به کاسه‌ی پر خون چشمام؟
زل زدی به چی؟ به این استکان خالی؟ سرم داره گیج می‌ره، خونم می‌جوشه توش از درد انگار.
بگو، زبون وا کن لامصب. من از چشمات می‌ترسم.
نگاه تو زهر داره؛ می‌خوره بهم، می‌ترسم.
من از جونم چیزی نخواستم. تو از جونم چی می‌خوای؟
من که توی حبسم، از زندونم چی می‌خوای؟
مرگ منم یا تو؟ وهم منم یا تو؟ خشم منم یا تو؟ کشف منم یا تو؟ بعد مرگ منم یا تو؟ زبون وا کن لعنتی! من، منم یا تو؟
تاریکی توی اتاق باز می‌زنه چمبره. صداهای عجیب میاد از بیرون پنجره. آینه بی‌انعکاس می‌شه؛ میاد صدای قهقهه. 
وقتی نیستی از خودم کیلومترها دورم. با چشمای تو می‌بینم؛ انگار خودم کورم.
این چه طلسمیه؟
زانوم سست می‌شه؛ نمی‌دونم چه حسیه...
فندکو می‌گیرم زیر چونه‌ات؛ خودمو می‌بینم. آروم می‌گی «منم خودمو می‌بینم».


[تصویری که دیدی، از ۵ سال پیش تا حال، تصویر ثابتی‌ست. به فرشاد نوشتم این زن پشت در مِفرَغی‌ست، باورم نکرد. ما هردو شیطان را به چشم خود دیده‌ایم.]

هفته‌ی خاصی بود؛ مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌ام دورم را گرفتند این چند روز. یادم رفته‌بود چه‌قدر خلوت‌نشینم و محروم. چیز زیادی نمی‌خواستم. ایمانم چندبرابر شده بود به نقشه‌ای که برای یک سال آینده‌ام در ذهن کشیده‌بودم. همه‌ی خواسته‌ام همین بود؛ همین. اما من بیمارم. من بیمارم که در آن حال هم وسوسه‌ی تنهایی به سرم می‌کوبد. من خودم را بابت چنین وسوسه‌ای نمی‌بخشم. ل‍ایق هیچ‌کدامشان نیستم. من حرام‌زاده‌ی انزوایم و این ننگ، تا ابد در جلد من می‌رقصد.