- ۰ نظر
- ۰۹ دی ۹۷ ، ۰۵:۰۹
بعد از کمتر از یک شبانهروز، به زندگی برگشتم. یعنی مردم و زنده شدم. در انتهای شب آرزوی مرگ میکردم و حالا، بیآرزویم؛ بی هیچ آرزویی.
وقتی پرسید که بیاید یا نه، انگار زمان برایم به عقب رفتهبود؛ من ده روز گذشته را به جدا کردن فکرم از هرچه مرا میکشید گذرانده بودم. حالا او بیخبر، میپرسید که بیاید یا نه. گفتم بیا. در ذهنم خوب میدانستم که زمان عقبرفته را میتوانم بپایم. بیشتر از معمول خودم با او حرف میزدم و او با تعجب گوش میکرد -شنونده-. شاید هیچوقت مرا اینقدر سخنور ندیدهبود. خودم مدتها پیش فهمیدهبودم که اگر اهمیت را از تصویر ذهنیام از کسی سلب کنم، حرف زدن با او برایم مثل آب خوردن میشود. بعد، با خودم لج کردم؛ خواستم یکتنه جلوی آقای بُل با آن جملهی تاریخیاش -«هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت»- قد علَم کنم، آن هم از طریق معاشقه. کمتر از همیشه میخواستمش، اما فکر کردم بتوانم از گذشته تقلید کنم. نتوانستم. نشد. از خودم بیزار شدم. مدام میخواستم چیزی بگویم و او دلداریام بدهد؛ دوست داشتم با ترحم بگذارد و برود، پشت سرش را هم نگاه نکند. اما نگفتم. خواستم آخرین دیدار را به تمامی تجربه کنم. او نمیدانست که این آخرینباری است که به دیدنم میآید؛ روحش هم خبر نداشت.
وقتی که رفت، سردرد شروع به خودنمایی کرد. پیام دادم و پرسیدم ازش؛ نه. دلش با من نبود.
البته انتظاری هم جز این نداشتم. اما چند ماه اخیر موعد شنیدن این مطلب را مدام به تأخیر میانداختم. شاید نمیخواستم بپذیرم که در جلب محبت کسی که دوستش داشتهام، ناکام شدهام. این، البته تعبیر سادهلوحانهای است از جمع افکاری که در ذهنم میچرخید و در روز چندین نوبت حالم را زیر و رو میکرد؛ حالم را به هم میزد.
شب تا صبح از سردرد و تهوع و درد روحی بیرحمانهای که هیچکس نمیدید، به خودم پیچیدم. گمان میکنم سر جمع دو ساعتی خوابم برد. بیدار که شدم، هنوز تهوعم به همان تازگی شب قبل بود؛ تهاجمی و سمج.
به هر حال نور روز اجازه نمیداد به همان حال درازکش، خودم و زندگیام را لعنت کنم. رفتم در دستشویی و دو انگشتم را تا جای ممکن در گلویم فرو کردم؛ باز یادم آمد که چرا شب قبل از خودم بیزار شدم. به آشپزخانه رفتهبودم تا کمی آب بخورم. سرم را که پایین انداختم، چشمم به سینههایم افتاد. یکی با اختلاف از دیگری کوچکتر بود و دردناک. از خودم متنفر شدم. آب نخورده برگشتم؛ باید بالا میآوردم. این تنها راه زندهماندنم بود. بالاخره آنقدر بالا آوردم تا معدهام پاک شد؛ گلویم اما تا همین لحظه که این کلمات را مینویسم هم کثیف است. هنوز دردی در انتهای گلویم هست که خبر از چرک و کثافت میدهد. حتماً چند روز زمان میبرد. اما این همان نفرتی بود که من برای دل کندن از یک واقعهی موهوم لازم داشتم. درد داشت. هنوز هم درد دارد.
دو ساعتی با معدهای که حالا خالی و پاک شدهبود، خوابیدم. بیدار که شدم، میم چند دقیقه برایم صحبت کردهبود. با شنیدن صدایش آرام شدم. مطمئن شدم که هنوز زندهام و او مرا شنیدهاست. درست همانطور که لازم داشتم، سرزنشم کرد.
تا صبح چندینبار بیدار شدم، ساعت را نگاه کردم، به وجودم و آن خوابهای بیهوده لعنت فرستادم. ساعت ۵.۵ که بیدار شدم دیگر نخوابیدم؛ خوابی برای رفتن نداشتم انگار. به پهلو دراز کشیدم و «تهوع» را که کنار بالشم بود، باز کردم. وقتی شب در حال خواندن یک کتاب خوابت میبرد و صبح به محض بیدار شدن خواندنش را از سر میگیری، انگار اصلاً نخوابیدهای؛ یا بهتر است بگویم انگار با خوابیدنت از روز قبل خارج و وارد یک روز جدید نشدهای. همهی حال و قدیم و جدیدی که تعریف میشود در داستان است و زندگی محقر تو در برابر داستان شکوهمند زندگی دیگری، اهمیت چندانی ندارد.
۶.۵ گرسنهام شد. آرزو کردم یک نفر دیگر کنارم بود که حاضر میشد سنگر پتو را رها کند، برود در آشپزخانه که صبحها سردترین نقطهی خانه است، و برای جفتمان شیرکاکائوی گرم درست کند. کمی بیشتر که رویا پرداختم، با حقیقت عدم آن یک نفر دیگر کنار آمدم. پتو را کنار زدم، چند دقیقه کورمالکورمال دنبال عینک بختبرگشتهام گشتم و آخر سر با نور موبایل دو متر آنطرفتر پیدایش کردم. سرسری دنبال آهنگی که در تحملم باشد گشتم و چشمم به Burnin' love افتاد. میدانستم که کارم ساختهاست. دیگر واقعا بلند شدم، پلیور کرمی که چند سال است فقط در سرمای دم صبح تنم میکنم را پوشیدم و به قصد یک لیوان شیرکاکائوی داغ، وارد آشپزخانه شدم. بعد فکرش را کردم که حالا که بیسکوییتهای شکلاتی خوشمزهای دارم، میتوانم برای نجات تنوع، جای شیرکاکائو را با شیرقهوه عوض کنم. انگار تنوع یک تولهسگ مادرمُرده است که در جریان رودخانه افتادهاست و باید نجاتش بدهم.
حالا، ترکیب آن آهنگ و این پلیور و شیرقهوه، مرا انداخت به همین روزها در سه سال پیش. وقتی که هنوز بیست سالم نشده بود؛ و گمان میکردم که بالاخره صورت عشق را بر سینهام فشردهام. چه رؤیایی بود، و حالا چه باورنکردنیست.
سر ظهر به زحمت بیدار شدم. کمی سریال دیدم و کمی کتاب خواندم. ترکیب این دو عجیب به هم نشستهاست. گمان میکنم با به آخر رسیدن هرکدامشان، لطف جفتشان زایل خواهد شد. دو روز است که از خانه بیرون نرفتهام. فکر کردم امروز عصر بروم در کافهای بنشینم، هم غذایی بخورم و هم «تهوع» را به نیمه برسانم. از کافههای غالب تهران دل خوشی ندارم؛ به دالانهای پر زرق و برقی میمانند که گویی برای فرار اشرافزادگان از حملهی بمبافکنهای عوام در عمق سیمتری زمین تعبیه شدهاند. اما یک کافهی دو نبش شیشهای در یکی از محلههای بالاشهر سراغ دارم؛ آنجا زنهای میانسال با چهرههای مغرور و موقر که به زور کرمهای دور چشم و ماسکهای جوانسازی صورت شاداب ماندهاند، با هم قرار صبحانه یا عصرانه میگذارند. با صحبت راجع به مسائل خرد و کلان مملکت و اخباری که اخیراً از سوی آشنایان صاحب مقام به گوششان رسیدهاست، سهم خودشان را به عنوان نمایندگان زنان طبقهی فرادست، به جامعه ادا میکنند. آنگاه طبق سنت دیرینهی هر دیدار، دلایل ماندن سخاوتمندانهشان و ساختن با مملکت بیماراحوال پدریشان را با تأکید بر دعوتهای مکرر اقوام دور و نزدیکی که سالهاست در فرانسه، ایتالیا، آلمان و اِمریکا ساکن هستند، برای همدیگر بر میشمرند؛ چنان که گویی حالا نوبت اجتماع است که مدیون این قشر بشود.
این کافه را به واسطهی یکی از دوستانی که دیگر دوستم نیست، شناختم. خودش یکی از مردان فرادست سرخوردهای بود که سالها پیش همسر سابق زیبای اعیانش او را با یکی از رفقای بلوند فرنگیاش تاخت زدهاست. شاید همان ترس از خیانت بود که علاقهاش را به اماکن شفاف و شیشهای پررنگ میکرد. دفتری که در محل کار در اختیار گرفتهبود، یک آکواریوم دوازده متری در مرکز طبقهی سوم بود؛ کافی بود همانطور که پشت میز چوبی مرغوب پوشیده از اسناد و اوراق حقوقی، روی صندلی گردانش لم دادهاست، یک دور بچرخد تا چهرهی بیحالت تکتک کارمندانی که ماه به ماه صورت پرداخت دستمزدهایشان را قبل از وصول مبالغ تأیید میکند، از نظر بگذراند. البته خودش هم گاهی از نظارت بینقصش بر امور خسته میشد، به پشتبام پر از گل و گیاه ساختمان میرفت، سیگاری میگیراند و به گور اجداد همکاران کمکارش لعنت میفرستاد.
آن روز بعد از آن که از کافهی دو نبش شیشهای بیرون آمدیم، چند قدم بالاتر، با سر اشارهی مختصری کرد و گفت « کتوشلوارهای ارزانی دارد، قیمت مانتو و شلوارهای اداریاش هم اقتصادی است. اینجا را در خاطرت نگه دار برای وقتی که کارمند شدی». خندهی مختصری کردم، اما در واقع از این که اختلاف طبقاتمان را اعلام کرد، تهوع گرفتهبودم؛ او برای تنوع در فاصلهی بیست دقیقهای تا محل کارش را پیادهروی میکرد، من از سر اجبار از ته تا سر شهر را با مترو طی میکردم. او کتوشلوارهای تندوخت میپوشید و من از سال دوم دانشگاه باید نشانی فروشگاه لباسهای کارمندی ارزانقیمت را به خاطرم میسپردم. او عاشق شدهبود، ازدواج کردهبود، همسرش را در آغوش امن یک جهاناوّلی موبور انداختهبود و من، هنوز از به یاد آوردن اولین تجربهی عاشقیام شرم داشتم.
عصر شد. دستهایم یخ کردهاست؛ در مفاصل انگشتانم درد خفیفی احساس میکنم که شاید به سرمای خانه بیربط نباشد. دو روز اخیر منتظر تماس نمایندهی یکی از سرمایهدارهای دیگر هستم که مرحمت کنند قراری بگذارند و توانایی مرا برای پادویی یکی از مدیران میانیشان ارزیابی کنند. برایم فرقی نمیکند که مشغول به کار بشوم یا نشوم. مقصودم این است که آنقدر حالت کلیام شکنندهاست که هر تکهاش را هم که بچسبانی صحت و سلامت کلیام بازیافت نمیشود. بهتر است یک حبه فلوکستین بخورم و «تهوع» را همینجا در نور زرد بیجان خانه به نیمه برسانم. اینطور، زحمتش کمتر است.
فردا در یکی از شرکتهای بزرگ بدصورت اما سرمایهدار قرار مصاحبه دارم. از طرفی میگویم یک محیط جدید بعد از این دو سه ماهی که به گوشهنشینی گذراندم، بد هم نیست. از طرف دیگر به فشار کار که فکر میکنم، به این که همیشه کد میزنم و بهترین روزها میشود همان یک در هزاری که به برنامهریزی برای کد زدن در آینده یا نقد و بررسی کدهای زدهشده میگذرد، از خودم میپرسم چه غلطی میکنم. آخر، تکلیف چیست؟ آدم باید چندرغاز در بیاورد که بتواند با اعتماد به نفس از جلوی ویترین مغازهها عبور کند. اما این کارگری نوین است که تو یک کار را هی بکنی و هی بکنی و به این و آن که برسی، باد در غبغب بیندازی (مبادا بفهمند از شغلت دل خوشی نداری) و بگویم «مهندسم». او هم یا خودش مهندس است یا اگر هم نیست، در دلش میگوید «حالا دیگه کی مهندس نیست!».
بعداًنوشت:
شرکت بسیار بزرگی بود و آنطور که دستگیرم شد، فنیکارهای آسیایی دارد و بیزینسکارهای اروپایی. من باز حسرت خوردم.
موقعیت شغلی را برایم روشن کردند؛ تیمی دو-سه نفره با مأموریتی صفر تا صد است برای اتصال شبکهی انبارداری به توزیع و فروش. نیمی از روزهای کاری هم قرار است در انبار مجموعه کار کنیم که خارج شهر است. عدد نسبتاً خوبی برای دستمزد درخواستیام گفتم اما خوب میدانم که فشار این یکی کار بیشتر از آن چیزی خواهد بود که تخمین زدم. دو دل شدم. از وقتی اوضاع اقتصادیمان چنین و چنان شدهست این اعداد -هرچند نسبت به دستمزد قبلیام بسیار بیشتر- دلم را خوش نمیکند. بعد به این فکر میکنم که اصلا چرا دلخوشی من باید پول و سرمایه باشد؟ چون علاقهای به کار تکراری ندارم. از دست خودم شاکیام. کاش یک نفر همین روزها به من «نه» بگوید.
هفتهی خاصی بود؛ مهمترین آدمهای زندگیام دورم را گرفتند این چند روز. یادم رفتهبود چهقدر خلوتنشینم و محروم. چیز زیادی نمیخواستم. ایمانم چندبرابر شده بود به نقشهای که برای یک سال آیندهام در ذهن کشیدهبودم. همهی خواستهام همین بود؛ همین. اما من بیمارم. من بیمارم که در آن حال هم وسوسهی تنهایی به سرم میکوبد. من خودم را بابت چنین وسوسهای نمیبخشم. لایق هیچکدامشان نیستم. من حرامزادهی انزوایم و این ننگ، تا ابد در جلد من میرقصد.
بعد از یک ماه، آمد پیشم. دلتنگش بودم اما کمی دلچرکین هم بودم از به قول خودش «بخت بد» جفتمان. رسید. خسته بود؛ همانطور که از لحنش در چند کلمهای که قبل از آن بینمان رد و بدل شدهبود، حدس زده بودم. صحبت کردیم از چند در، و این صحبتها انگار واقعی بود. چند هفتهی اخیر و خصوصاً چند روز اخیر درست در فکر همین مسألهای بودم که مطرح کرد؛ هردوی ما در خلوت خودمان یک مسأله داریم که هنوز راهحل شفافی برایش پیدا نکردهایم. این مسأله البته طاعونیست که همهی دنیا را مبتلا کردهاست، و ما فقط در شرح مصیبت همراه شدیم.
دقیقتر که از وضع و حالش گفت، دلم میخواست بغلش کنم و بگویم تنها نیست. نقطه را که گذاشت، بغلش هم کردم، اما نگفتم که تنها نیست. من همیشه همینطور بودهام؛ درست وقت گفتن که میرسد، لال میشوم به حرمت چیزی که نمیدانم چیست. حرف زدن برایم مضحک میشود؛ اینجور مواقع انگار کلام اگر به دهانم برسد، شأن همهچیز -حتی خود سخن- را زایل میکند.
گاهی با خودم فکر میکنم همین هم دلگرم کننده است. من چیز زیادی از دنیا نخواستهام. یاد گرفتهام با تنهاییام ادغام شوم و همزمان، محبتم را از غیر -دقیقتر بگویم، خاصهای از غیر- دریغ نکنم. اما یک چیز، سابق بر همهی اینها، کار را تمام کردهاست؛ چیزی بسیار قبلتر از اینها، کار من را جدا و کار او را جدا تمام کردهاست. این را هردوی ما میدانیم.
گمان میکنم من به اشخاص، آن چهره از خودم را مینمایانم که آنها در مفروضاتشان از من طلب میکنند.
برای یک نفر، دخترک (به تأکید بر تقابل جنسیت و تفاوت سن) مستقل بیقیدی هستم که گاهی مستی دونفره را به تنها نوشیدن ترجیح میدهم، و چندان اهمیت نمیدهم که آن یک نفر چه گذشتهای داشته یا همین امروز چه عقایدی دارد.
برای یک نفر دیگر، دوستی هستم که معاشرتهای گاه به گاه را برای سه چهار ساعت انحراف از روزمرگی و پختن فکرهای خام بیسروته در خلال صحبتهای بیدلیل خود با دیگری، میپسندم.
برای یک نفر، سوم شخصی نفرینشده هستم که با همهی حرفهای نازیبایی که مکرراً بینمان رد و بدل شدهاست، در نهایت بازهم در این بازی ماندهام؛ اعترافها و مصائبش را با گوش جان میشنوم و گویی با همهی وجود به او اهمیت میدهم. وقتی از خود درونیاش دور میشود و بیهویتی تلنگرش میزند، سراغم را میگیرد و با شکل گرفتن یکی از همان گفتوگوهای متحدالشکل میانمان، خاطرجمع میشود که شبح نیست و حضور معناداری دارد.
برای یک نفر، دختری هستم متوسط از هر لحاظ؛ سعی میکنم او را درک کنم اما به اندازهی کافی موفق نمیشوم. خودم را به درستی نمیشناسم و مواقعی که گمان میکنم از پس گرفتن یک تصمیم یا باز کردن یک گره به تنهایی برنمیآیم، میتوانم به جهانبینی او و آرامش سببیاش پناه ببرم.
برای یک نفر، یادگاری هستم همسنگ و دائماً همسطح با او از دوران رشد و پیدا کردن خود(مان) در جمعی قدیمی تا امروز که تنهاییمان غالب شدهاست، و میزانی نوستالژیک برای جهتیابی در ادامهی مسیر. پس به دلیل همسنگی، من نیز کوری هستم که کورمالکورمال قدم برمیدارم و جز خاطرهی طی مسیر در کودکی -تجربه مشترک من با او، دستاویز دیگری ندارم.
برای یک نفر، بتی بودم که باید شکسته میشد تا باور کند هیچکس آنقدر که در نگاه اول به نظرش رسیدهاست، از انتظارش فراتر نیست؛ به عبارت دیگر، باید همهی رذایل خفتهی وجودیام را بیدار میکردم و از همهی خشم چندهزارسالهی قدرتمندان پدرمُرده و غریبافتاده به عوام غریبتر از خودشان کمک میگرفتم، تا به او نشان بدهم که من هم مستثنا نیستم از خیل بیشرفان زمانهی پستفطرت.
اینها تجمل و تظاهر و ریا نیست؛ همهی این چهرهها در من زندهاند و رشدشان را در حضور طالب و تشنهی دیگری بهدست میآورند. اما گاهی، از روی شیطنت یا کنجکاوی، لحظهای چهرهام را در برابر نگاه کسی عوض میکنم. من هم برای خودم، طالب کسی هستم که چندگانگی چهرههای مرا دریابد و از آن استقبال کند؛ مرا به کل و کمال خودم پیدا کند و بستری شود برای رشد همگونم.
انگار ماهی کوچک طلاییرنگی که در مشتم گرفتهبودم و با بیتابیاش به جنب و جوش افتادهبودم، بالاخره از دستم در رفتهاست. کتابی که دو هفتهی اخیر فکریام کردهبود، به جلد پشتش رسید.
گاهی حقیقت یا میل باطنیام را نادیده میگیرم، تا مسیری که پیمودهام انحراف تلقی نشود. بهتر که نگاه میکنم، در هر لحظهی مسیر تقریباً انتخاب بهتر دیگری نداشتهام.
فرصتی برای سر در آوردن در مباحث تجاری اگر دست بدهد، از این بیتکلیفی رها میشوم.
پدرم همیشه بلاتکلیفی و جسته گریختگیام را در صورتم میکوبید. بعد از این همه سال و این همه فاصله، هنوز موقع فکر کردن به خودم و البته قرار گرفتن در دو راهیهای مفصّل، ترس از قضاوت پدر مثل شبحی فراگیر برم میدارد و وزنهی مستقیم رفتن ظاهراً کمدردسرتر راه را سنگینتر میکند.
امروز رزومهام را بازنویسی کردم، فعلهای مضارع را به فعلهای ماضی تبدیل کردم، و برای دو کمپانی بزرگ بینالمللی اپلیکیشن فرستادم؛ یکی در حوزهی فنی مورد علاقهام و دیگری در ملغمهای از حوزههای فایننس و بیزنس. فردا امتحان گراف با یکی از ابلهترین اساتیدی که در دانشگاه شناختهام دارم. اشتباه من کجا بود؟