دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

تو شمع انجمنی، یک‌زبان و یک‌دل شو.

دوشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۳۰ ق.ظ

ع.، این چند روز منتظر به دست آمدن وقتی بودم که بتوانم به تو بنویسم و از این طریق، بشناسمت.

من در دوران عجیبی از زندگی‌ام بودم وقتی که پای تو به آن باز شد. می‌گویم «بودم» اما آن را بی‌اطمینان می‌گویم. این چند روز میان ما به اندازه‌ی سال‌ها حرف رد و بدل شد. به خودم آمدم و دیدم در دل ماجرایی ایستاده‌ام، بی‌مقدمه. من اراده کردم که خودم را به تو بشناسانم. از ریزترین جزئیات زندگی گذشته‌ام و حس‌های ضد و نقیضم برای تو گفتم. شاید چون تو بی‌واسطه می‌خواستی که بشنوی. من هم این دعوت تو به گفتن را لبیک گفتم و خوب که خودم را برای تو تصویر کردم، فهمیدم که بی‌شکل شده‌ام. بی‌شکل شدن شباهت زیادی به سبک شدن دارد. من سبک نشدم. هنوز همان‌قدر زمین‌گیرم. بی‌شکل شده‌بودم پیش کسی غیر از خودم، که بال‍اخره طلسم چشمانم شکسته شد. می‌دانی، پنج سال پیش، روزی که رفیقمان... دیگر قرار نبود نفس بکشد، من تمام راه مدرسه تا خانه را بدون این که بفهمم اطرافم چه می‌گذرد، پیاده رفتم و وقتی به اتاقم رسیدم، گریه کردم؛ گریه‌ای که مرا به گریه می‌انداخت. همان‌طور که در بغل تو گریه مرا به گریه انداخت. از آن روز، من هرگز به آن شکل، مستأصل نشدم. تجربه‌ی غمی از آن دست، چیزی را مضحک می‌کند. آن چیز مضحک، سال‌ها بود که اجازه نمی‌داد حتی با دلی که پر شده است از تک‌افتادگی و تحمل بی‌رحمی، یک قطره اشک بریزم.

می‌خواهم یکی دیگر از رازهایم را همینجا بگویم. تابستان، نیمه‌شبی، جایی در جاده‌ی کویری، مردی را به گریه انداختم؛ چند ساعت در خلوت و سکوت جاده با او هم‌کل‍ام شده‌بودم. مردی بود دور افتاده از سال‌های جوانی‌اش اما هنوز جوان، هنوز مؤمن به بازوانش و قلبش. من به همه‌ی او ایمان داشتم و خودش این را فهمیده‌بود. از او خواستم جایی کنار جاده نگه دارد تا بروم دستشویی. نزدیکی قم کنار مسجدی نگه داشت و گفت عجله نکن. من در آن نیمه شب تاریک از کنار ده‌ها زن و مرد خوابیده و نخوابیده زیر پتو گذشتم اما نگاه حامی او را پشت سرم حس می‌کردم. مدت‌ها بود آن‌قدر با کسی همدلی نکرده‌بودم. وقتی که برگشتم، از دور دیدم که رو به من ایستاده‌است و نگاهم می‌کند که چه‌طور با اطمینان‌خاطر به سمتش می‌روم. نزدیکش که شدم، فهمیدم گریه کرده‌است. وقتی رسیدم به یک‌قدمی‌اش، چشمان ورم‌کرده‌ی خیسش را از من گرفت. چیزی که میان ما اتفاق افتاده‌بود، غریب بود.

گریه‌ی من در آغوش تو، با گوش کردن به همان که می‌دانی و من اسمش را گذاشته‌ام شیشه‌ی عمرم در این روزها، مرا یاد گریه‌ی غریب آن رفیق جاده‌ام انداخت. من خوب می‌دانستم برای چه گریه می‌کنم، اما نمی‌دانستم چرا حضور تو مرا به گریه آورده‌است.


[برای امشبم کافیست. حال‍ا یاد رفیق جاده‌ام اجازه نمی‌دهد خط فکری آغاز این نوشته را دنبال کنم.]

  • ۹۷/۱۱/۰۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی