دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

ای پادشاه صادقان! چون من، منافق دیده‌ای؟

سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ق.ظ

یک هفته‌ی اخیر، ضمن صحبت‌های کوتاه گاه‌به‌گاه با ب.، مکرراً خودم را به خیالش می‌سپردم. فکر می‌کنم این یک اتفاق درونی است که در من شکل می‌گیرد. بعد از یک مجموعه شکست، من چنگ می‌زدم برای گرفتن یک دست، یا شنیدن یک صدا. فهم «چنگ زدن» را از خودش دارم. حتی اگر او خودش، منشأ نور نباشد، صیقل دادن تصورم از اشخاص، مهارت چندین و چند ساله‌ی من است. اگر چه در محصول نهایی تفکراتمان زمین تا آسمان متفاوتیم، میل من به کشف هویت پنهان دیگری اتفاق نویی نیست.

فکر کردم دلتنگم. درست نمی‌دانستم دلم تنگ چه بود. این چند سال حتی حسرت دلتنگ شدن را هم خورده‌ام. خواستم دوباره ببینمش. اما هنوز می‌ترسیدم از اشتباه؛ اعتماد ندارم. مسأله، مسأله‌ی یک یا دو شخص هم نیست. من اخیراً شک کرده‌ام به امکان اعتماد کردن، در اعتمادطلب‌ترین بخش از زندگی. شاید سعی می‌کنم مطمئن شوم از این حدس. شاید هم چنگ می‌زنم به امید نقض آن. یک، و فقط یک تجربه‌ی نقض برایم کافی است.

ظهر تا سر شب را در دانشگاه و کافه و مترو و مطب سر کردم. به کارهای عقب‌افتاده‌ی خانه رسیدم. گرسنه‌ام شد اما شام نخوردم تا ب. بیاید. بعد که رسید، انگار هرگز گرسنه نبوده‌ام. برایم حرف می‌زد، اما ایرادی در شنیدنم بود. شاید کششی که به او داشتم مانع تمرکزم می‌شد. شاید بحثی که در مورد آن صحبت می‌کرد از ذهنم دور بود.

تماشای فیلم در کنار دیگری؛ حضور دل‌گرم‌کننده‌ی دیگری؛ نوازش شدن و نوازش کردن دیگری؛ بوی دیگری... بوی نافذ زیر چانه‌ی او.


ب.ی عزیزم، من با درد زانوی تو درد کشیدم؛ غصه‌ مرا گرفت. شکستم. گنگ شدم. تو گویی با درد خودت اخت شده‌بودی و من از همه‌جا بی‌خبر، دلم می‌خواست بر سر عاملان دردمندی تو داد و فریاد کنم و حقت را پس بگیرم. اما کسی نبود. کسی نیست. می‌بینی؟ این، یک درد ثانویه است. من گنگ شدم، چون ناتوان بودم از تسکین درد تو. در روشنی صبح به موهای کوتاه سرت و ریش بلندت خیره شدم؛ تارهای سفید مو را یک به یک می‌دیدم. پختگی چهره‌ی تو از همین تارهای سفید، خطوط ریز اطراف چشم‌ها و پیشانی بلندت می‌آید. جاذبه‌ی بیمارگونه‌ی تو اما، از کبودی پلک‌ها، گودافتادگی چشم‌ها و لاغری غریب بدنت ریشه می‌گیرد.

سخت کار کردن تو مرا می‌ترساند. تو تظاهر نمی‌کنی که به کارت شوق داری و این صداقت است که مرا می‌ترساند. تلخی تو، خاص خودت است، و مگر این همه راجع به تو نیست؟ گفتم که، تلخ هستی، و خودت هم این را طلبیده‌ای، ب.ی عزیز من. اما، من راجع به گذشته‌ی تو تقریبا هیچ چیز نمی‌دانم.

این بار که برایم شعر خواندی، فهمیدم راز صدایت چیست؛ تو کلمات را با اطمینان می‌گویی. حتی وقتی که از کلامی که سعی در بیان کردنش داری مطمئن نیستی، از همین عدم اطمینان صحبت می‌کنی و اجازه نمی‌دهی که تردید در خود کلام ظاهر شود. نوعی تفکیک زبان در فکر از نمود زبان در لحن را رعایت می‌کنی. هر کلمه که از زبانت جدا می‌شود، انگار هرگز نمی‌توانسته است به شکل بهتری ادا شود.

بی‌مهارتی من در پایان‌بندی را ببخش.

می‌بوسمت.

  • ۹۷/۱۰/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی