دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

تو خوب می‌دانی که من نفسم را قربانی کرده‌ام. منظورم از نفس، بخشی از وجودم است که از همه‌ی نسل‌های پیشین گونه‌ی من و نژاد من و خانواده‌ی من تأثیر گرفته‌است. جامعه اما در سمت دیگر ماجراست. جامعه، نفس من را از من گرفت؛ نه به زور، نه به وعده و وعید، به ناچار آن را از من گرفت. آن شب زیاد گفتم از نفس سابقاً تحت تملکم. گوش می‌کرد و برای او انگار، حرف کهنه‌ای بود که از زبان نویی نقل می‌شد. برای من انگار اعتراف به قتل بود؛ همان اعترافی که نه مرده را زنده می‌کند، نه تو را به قبل از وقوع آن واقعه برمی‌گرداند. اعتراف می‌کنی که اعتراف کرده باشی: من، نفسم را کشتم.

گفته بودم من همیشه می‌توانم توصیف کنم. این‌بار، نمی‌خواهم. توصیف ماجراهایی که بر من رفته است، داغ نفس از دست رفته را تازه می‌کند، و تلخی مضاعف این است که دیگر نفسی نیست که از این داغ، داغ‌دار شود. من نمی‌دانم کدام غریزه است، کدام منطق، کدام قراردادهای پر از قصد و غرض اجتماعی. تعدد عوامل مرا به دردسر انداخته است. چون رویکرد مطلوبم برای هرکدام، متفاوت است با دیگری. ارزش چیست؟ فضیلت چیست؟ حد مطلوب چیست؟ مرز فکر و زبان کجاست؟ نسبت کنش با فکر و زبان چیست؟ من رخداد را می‌سازم که فکری شکل بگیرد که به زبان بیاورمش و چون قادر به نطق کردن شده‌ام، بتوانم به خودم ببالم که هنوز زنده‌ام و بودنم را به این شیوه از نبودنم تمییز دهم؟ با این فرض، من دنیایی ساختگی  دارم که فقط در محدوده‌ی آن از بودنم مطلع‌ام. فکر می‌کردم گذراست این فقدان نفس. فکر می‌کردم راه را از چاه باز خواهم شناخت، دنیای ساختگی‌ام را تعمیم خواهم داد به دنیای بزرگتری و بودنم را فراگیر خواهم کرد. حالا اما خودم را در یک دور پیدا کرده‌ام. نمی‌دانم باطل است یا خنثی. در غیاب نفس، قدرت تشخیصم ناکارآمد شده‌است. شب سیاه مدت‌هاست چیره است و راه مقصود، مدت کمتری است که گم شده است. گله‌ای ندارم. بیزارم اما، گله نمی‌توانم بکنم.

ظهر بود اما صبح ما بود انگار. چشمانمان سخت باز می‌شد؛ چشمان من از شدت سردرد و چشمان او از خوابالودگی. ویولن خاک‌گرفته را برداشت؛ چنگی زد و گذاشتش در بغل من. آرشه را داد دستم و با سر اشاره کرد که بکش. از سر باز زدن خسته بودم؛ یک آرشه‌ی کامل کشیدم با ویولنی که کوک هم نبود. نگاه قاطع پرسشگرانه کردم که راضی شدی؟ نگاه امیدوارانه کرد که یعنی وضعت بد نیست؛ پس پی‌اش را بگیر. یک ساعتی حرف زدیم. بیشتر راجع به خودش. واقعیت همانی بود که می‌دانستم. ایده‌ای برای کشف شدن نمانده‌است. فقط انتخاب؛ انتخاب بین نفسی که دیگر چیزی ازش باقی نمانده‌است و انتظار زایش نفسی نو؛ تبیین ارزش‌های نو، پررنگ کردن چند خط از بین خطوط درهم مداد روی یک صفجه‌ی بی‌جان.

[دیگر نوشتن اختصاری اسم‌ها و به کار بردن ضمیرهای منفصل هم مضحک است. اینجا، مرجع ضمیرها، عوش شد.]

عصر سراغم را گرفت. هیچ در سرم نبود. همان دام فقدان؛ فقدان نفس؛ فقدان چیزی که نمی‌دانم چیست. اگر محبت است، چرا پر نمی‌شود؟ فقدان چیزی که نمی‌دانی چیست را چه‌طور می‌خواهی پر کنی آخر؟ این مسأله اصلاً انتهایی دارد؟

متخصر توضیح دادم که اوضاع و احوالم چیست. تصمیم را سپردم به خودش، چون من نفسی ندارم و ارزشی در برایم روشن نیست که تصمیمی بگیرم. آمد. رفت سراغ ویولن خاک‌گرفته. همان ویولنی که ظهر همان روز، بعد از بیشتر از یک سال نور روز را به خودش دیده‌بود، حالا دست‌هایی را به خودش دید که خوب می‌دانست چه‌طور نازش را بکشد. من، ماندم. مبهوت شدم از این اعجاب. « حالا که می‌نویسم باز هم مبهوتم. نشسته‌است کنار دستم؛ همینجا. همین لحظه. این بی‌نفسی معلومم نمی‌کند ضرورت زایش نفسی نو را؛ با دست پس می‌زند و با پا پیش می‌کشد. بنده‌ی دم‌ام کرده‌است یک وقت‌هایی که انگار دم از حرکت باز ایستاده‌است، خالی‌ام می‌کند.»


بعداً روی صفحه‌ی آخر چرک‌نویس همین مطلب برایم نوشت؛

«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟

تو خود آفتاب خود باش و

طلسم کار بشکن.»

  • ۹۷/۱۱/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی