دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ‌دل؟!

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۲۷ ق.ظ

مدتیست ننوشته‌ام، چون این موقع سال نوشتن همان و از یک سال تمام نوشتن همان است. قصد داشتم تا به رسم و عادت قدیم فرصتی برای مرور ۲۱ سالگی‌ام دست نداده‌است، حرفی نزنم.

سال پیش همین روزها بود که تصمیم گرفتم دست و دلبازانه‌ آدم‌ها را ببینم و بشناسم. پای م. از همان روزها باز شد به زندگی‌ام و بعد از نمی‌دانم چندوقت، بالاخره از یک نفر حسابی خوشم آمده بود. پسرک را هم مدتی بعد شناختم. این دو نفر مهم‌ترین افرادی بودند که ساعت‌هایی از ۲۱سالگی را -هرکدام به نوعی- در کنارشان گذراندم. بخش زیادی از یک سال اخیر به افسردگی گذشت. این سه چهار ماه آخر حتی فکرهای وحشتناکی به ذهنم می‌رسید و بدحالی را با آگاهی تمام میزبان بودم. باید حواس خودم را پرت چیزی می‌کردم. چند ضربه‌ی مهلک به خودم زدم تا شاید از تقلا بازبایستم. بعد، به آرامش غمناکی رسیدم. در خودم می‌دیدم که سنگ‌صبور تمام عالمیان بشوم. پس از کشف یک ناامیدی مطلق، امید از نو می‌روید؟ شاید این فقط حفظ شدن من از ادامه‌ی تقلا بود که آرامم کرد. بعد از استعفا از کار و ادامه‌ی جدایی‌ام از دانشگاه، با چشمانی باز راهم را گم کردم. این خودش شروع بیچارگی بود، که ندانی با بقیه‌ی عمرت چه کنی. در تمام این مدت، سه‌شنبه‌صبح‌ هر هفته در استخر تنها زمانی بود که حداقل تظاهر می‌کردم برای چیزی ارزشی قائلم؛ نه کمتر و نه بیشتر.

بارها به سرم زد با یکی دو انسان بالغ که از قضا اساتیدم بودند شروع به گفت‌وگوی خصوصی کنم. از خود درونم بگویم و بهشان بفهمانم که چه‌قدر وامانده‌ام. شاید به این امید که آن‌ها هم فیلشان یاد هندوستان کند و برایم قسم بخورند که وضعیت خودشان هم بهتر نیست. اما خطر داشت؛ رابطه‌ی شاگرد و استادی طوری نبود که بگویی و بروی و دیگر گذارت به او نیفتد.

سرسپردگی‌ام را جای دیگری به ثمر نشاندم. و چه ثمری... بیشتر از یک ماه شد که تهوع امان نمی‌داد. چهره‌ها و بدن‌ها آن‌طور برایم پوشیده در لجن می‌نمود که دیگر یادم نمی‌آمد روزی راجع به نفس آن شخص، احساسی در خودم پرورده‌ام. همان‌جا، چاره‌ی تهوع را در آن دیدم که من هم لجن بپوشم. اگر قرار بود از احساسم پشیمان نشوم، باید خودم را جزئی از آن می‌کردم.

امشب که می‌نویسم، حالم خوب است. دو سه هفته‌است که افسردگی افول کرده و من بعد از ماه‌ها دوباره طعم سابق زندگی را چشیده‌ام. اما حواسم هست، که بی‌امان برمی‌گردد.

مدت‌هاست دغدغه‌ی چند بحث برای بسط و گفت‌وگو دارم؛ شاید با نوشته‌ای شروع کنم و مخاطب را به جریان بکشم.

چیزی که به تسکین درد بی‌مسیری‌ام کمک کرد، فراموش کردن آینده‌ی درخشان و سنگینی بارش بود. از آن موقع و با اغتنام لحظه، به گفت‌وگو با دوستان و مطالعه‌ی کتاب‌هایی از هر در دل‌خوش شدم.

قصد کرده‌ام تا پس‌اندازم کفاف می‌دهد و زبانم پیشرفتی نکرده و درسم لنگ‌درهواست، به کار برنگردم. هنوز از حقیقت سرمایه‌داری دل‌چرکینم و توانایی مرور هر روزه‌ی این وضعیت احمقانه‌ی حاکم را ندارم. بگذار بگوید نتوانست، تنبل بود، زیاده‌خواه بود، هیچ نبود. گویی ارث را من، باید به او بدهم.

با کمک میم و بعدا شنیدن اتفاقی صحبتی بین دندان‌پزشکم و رفیقش، فهمیدم انگیزه‌ی اصلی رقابت است. باید رقابت را به رسمیت بشناسم و علیرغم صلح‌طلبی دیرینه‌ام، برای اعداد هم که شده سر و دست بشکنم. بعد به ریش پدرم و اعداد باهم بخندم.

پراکنده‌گویی را بر من ببخش. شاید اگر تک‌تک نوشته‌های یک سال اخیر را بخوانی، چیز بهتری دستگیرت شود. این مرور یک سال در یک صفحه‌ حق هیچ مطلبی را ادا نمی‌کند.

  • ۹۷/۱۱/۱۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی