که دو صد نور میرسد به دو دیده از آن لقا
دقیق اگر بخواهم بشمارم، ۳ روز است که سرما خوردهام. مدام پیگیر حالم است و از کسی چه پنهان، هر بار حالم را میپرسد چند حبهی درستهی قند در دلم آب میشود. دلتنگش بودم و بالاخره امروز که به دیدنم آمد، علیرغم بیمار بودنم، فهمیدم آنقدر خواستهاست مرا که حاضر است تن به میزبانی ویروس کثیف هم بدهد. خواستنش در من به تقدس نزدیکتر شد؛ اعتمادم را به تمامی جلب کرد. میخواستم با همهی وجودم ببلعمش و او را جزئی از بدن موقتاً بیمار خودم کنم؛ اجازه گرفتم و پذیرفت؛ حالا همهی او از آن من بود. میتوانستم زندگیاش کنم؛ دیگر خود بودن خودم، تنها موجودیت این خانه نبود. اعتمادی که به او جلبم کردهبود مثل نیرویی ماورایی مرا در آغوشش انداخته بود و وا نمیداد؛ به کلی یادم رفتهبود که بیمارم.
وقت رفتنش، با حوصله و ظرافت خاص خودش، مرا خواباند. با شوخطبعی و طمأنینه، پتو را انداخت روی بدن رامشدهام و گرمای موهوب خودش را برای من باقی گذاشت. چراغ را که خاموش کرد، آسودم؛ به دقیقترین معنی کلمه، آرامیدم. دو ساعت بعد که بیدار شدم، خاطرهی حضورش شبیه رویایی شیرین در ذهنم میرقصید. انگار خواستش در من تمامنشدنیست. هربار چیزی برایم تعریف میکند، هرچند قبلا هم آن را تعریف کرده باشد، گویی اتفاق نوییست که از زبان او جاری میشود. نفس کشیدنش انگار اهلیام میکند؛ چیزی قدیمی در من جان میگیرد، زنده میشود و زنده بودنش را کنار گوشش فریاد میزند.
- ۹۷/۰۶/۲۹