دو گونه را چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم، که آفتاب بیاید... نیامد.
شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۴۸ ق.ظ
دنیا خسیستر از اینهاست. وگرنه الآن پا میشدی شیر آب رو سفت میبستی که بیدغدغه بخوابیم. من پاهام رو توی شکمم جمع میکردم و صورتم رو روی سینهی محکمت میذاشتم؛ همگام با نفس کشیدن آروم و موزونت،و با لالایی تپش منظم قلبت -مثل نوزاد پاک و بیدغدغه در گهواره- خواب میرفتم، و تو احتمالاً میمُردی. مجال من از آرامش معمولاً همینقدره. رخنمایی، و ناگهان غیب شدن. آخرین نخ از دومین پاکت دو ماههی اخیر رو تا نصفه کشیدم، و چشمهام همهچیز رو خاکستری میدید؛ سرم گیج میرفت و افکار بدون هیچ پردازشی به ذهنم هجوم میآوردن. نمیتونستم قاب ذهنم رو روی تصویر بینقص تو ثابت نگه دارم؛ هم ترسناک بود و هم خندهدار. با اون حال عجیب، اصرار داشتم به تو فکر کنم و ذهنم این اجازه رو نمیداد. چه عهد شوم غریبی...
- ۹۷/۰۲/۰۱