یادداشت یک تجربه
شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۵۰ ق.ظ
دیشب برای تفنن آگهیهای مبلمان منزل را بالا و پایین میکردم، که یک دست مبل سبزرنگ با نهارخوریاش چشمم را گرفت. تصور کردم لمیدن روی آن مبل وقتی نور کمجان بعدازظهر نیمهی جنوبی خانه را روشن کرده چه آرامشی دارد، خصوصاً که خودم خریدهباشمش. مشکل اصلی باربری و سروکله زدن با کارگرها بود که من تجربهاش را نداشتم؛ یکی یکی سایتهای حملونقل اثانیه و باربری را باز میکردم و نگاه میانداختم تا UI یکی توجهم را جلب کرد؛ اپلیکیشنش را نصب کردم و از آن UX بسیار دلچسب به وجد آمدم. تصمیم گرفتم به قول فرنگیها push limits کنم و با خرید آن اثاثیهی بامزه، تجربهی استفاده از خدمات این شرکت باربری را هم کامل کنم. صبح جمعه بیدار شدم، یادم افتاد جمعه است و میتوانم بیشتر بخوابم؛ ظهر بیدار شدم و شروع کردم به تماس گرفتن با این و آن؛ خانه را مرتب کردم و پیاده راه افتادم به سمت آدرسی که وسایل آنجا بود. اوایل خیابان قزوین حس آشنایی شبیه به حضور در یکی از خیابانهای اصفهان داشتم؛ بیشتر که دقت کردم، فهمیدم این تجمع تعمیرگاهها و آپاراتیها، لکههای روغن روی پیادهرو، و حالت پراکندهی درختها و شمشادهاست که برایم آشناست.
وسایل را دیدم؛ خانم جوانی صاحبش بود که کارهای مهاجرت خانوادگیاش را انجام شدهبود و حالا همهی محتویات خانه را برای فروش گذاشتهبود. ماشین ده دقیقه زودتر از قرارمان رسید و خوشبختانه من طوری برنامهریزی کردهبودم که نیم ساعت قبل از آنها رسیدهباشم. تا کارگرها وسایل را پایین میبردند، با خانم جوان صحبت کردیم و با معرفی پادکستی راجع به مهاجرت، خواستم ترس و اضطرابش از جداافتادن در مملکت غریب را کمتر کنم.
وسایل را که در ماشین چیدند، فهمیدم که نصف آن هم برای وسایلم کافی بوده و بهتر بود ماشین کوچکتری اجاره میکردم؛ ناتوانیام در تخمین زدن باز هم رخ نشان داد. با همان کامیون راهی خانه شدیم و راننده که یاسر نامی بود و کارگرها با وجود این که رفیقش بودند، فامیلش را نمیدانستند، سعی کرد از تمام زندگیام سر در بیاورد. من هم البته سعی کردم با طریقهی حرف زدنم خودم را بالغتر از قیافهی بچهسال و سادهلوحانهام نشان بدهم.
به زحمت از کوچههای باریک و شلوغ محله گذشتیم و وسایل را در خانه گذاشتند و دستمزدشان را به حساب راننده ریختم و برایشان نوشیدنی خریدم، اما انعامی ندادم؛ بدم نمیآمد انعام بدهم، اما مطمئن هم نبودم. تشکر کردم و رفتند. نیم ساعت بعد راننده تکست داد که «شمارهام را ذخیره کن کاری داشتی در خدمتیم.»٬ جواب دادم چشم، ممنون. باز تکست داد که «باعث افتخار ماست خوشحال میشیم دوباره زیارتتون کنیم، یاعلی». جواب ندادم. مثلاً چه چیزی باعث افتخارش بود؟
باید مینوشتم تا یادم بماند خریدن وسایل موردعلاقهام با پول خودم و رساندنشان به خانه چه زحمت و البته لذتی دارد.
- ۹۷/۰۲/۲۹