کابوسهای بیرون بهتر از کابوسهای درون نیستند...
نیمهشبی در بهمنماه است و اگر بخواهم دقیق بگویم، سالها و ماهها و روزها و ساعتها و خصوصاً سیدقیقهی اخیر به تو فکر کردهام؛ به این که هستیات با چه چیزهایی قابلقیاس است و اصلاً برای انتقال تو از ذهن من به کلمات، زبانی وجود دارد یا نه. میتوانم سههزار مفهوم واقعی مثال بزنم که تو حتی در یکی هم جا نداری؛ بسکه رویایی، بسکه نابی، بسکه خالصی از حیث وجود. راستش را بخواهی، تو همیشه با من هستی؛ مثل من با من. پربیراه هم نگفتهام اگر بگویم بخشی از وجود خودم هستی. یا آنقدر تو را در خودم صدا زدهام تا بخشی از من شبیه دهانی که همواره تو را فریاد میزند، شدهاست.
مدتهاست تا شبم صبح شود بارها از خواب بیدار میشوم. دیشب بیدار شدم و متوجه نیمهباز بودن در دستشویی شدم؛ عادت دارم در را کامل ببندم و دیدن در نیمهباز خستگی عذابآوری در ذهنم انداخت؛ مثل خستگی دیوانهای دوقبضه که مدام نعره میزند «دیوانه نیستم. دیوانه نیستم. دیوانه نیستم» و حتی دیوانگی دری از پشت قفلشده نیست که کلیدش را از کسی بگیرد و فرار کند. چند شبی هست که بهخاطر خوابهای بیارزش و کابوسهای مکرر روز را با خستگی و گاهی هم با سردرد شروع میکنم. در طول روز سرگرم کار و معاشرت با اطرافیان میشوم، اما شب باز همان آش است و همان کاسه. وضع درس هم بد است. قرار نبود خوب باشد اما این ترم به قدر زحمتی که برای این تشریفات و مناسک آموزشینما کشیدم، نتیجهام را ندادند. مدتیست به تبعات رها کردن درس یا توقف تحصیل آکادمیک فکر میکنم و نظر این و آن را میپرسم. تا امروز تحصیل آکادمیک برایم وسیله بود، حالا -شاید موقتاً- این وسیله سنگیست جلوی پایم.
به پایان ۲۱ سالگی نزدیک میشوم و با بررسی یک سال اخیر زندگیام، متوجه شدم که یک تجربه از قلم افتادهاست. درواقع قرار نبود از قلم بیفتد، آن رفیق -کموبیش- همراه، راهش را جدا کرد و دیگر روی گفتن آرزویم را ندارم. کسی آنقدر نزدیک نیست که بتواند همراهیام کند. چه عهد شوم غریبی! گاهی آرزو میکنم هـ. پاکزاد نمیمرد و من سراغش میرفتم؛ گوش و چشمی برای عصیانش میشدم و آنقدر همدیوانگی میکردیم تا از هیچ به هیچ قانع شویم.
کشیدهها به رخانم زدم به خلوت پستو؛
چو آمدم به خیابان دو گونه را چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید؛
نیامد.
- ۹۶/۱۱/۰۶