در کابوسهایم موشهایی بودند درشتتر از روباهها؛ من آن شکنجه را میشناختم.
سه شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ
مدتیست خواب راحت را تجربه نکردهام. مدام بیدار میشوم درحالی که میدانم این کابوس دیدنها تمامی ندارد. بعد، میلی به ادامهی خوابیدن ندارم اما خستگی هم اجازه نمیدهد از سرجایم بلند شوم. دراز میکشم، با چشمان باز فکر میکنم به کارهایی که برای انجام دادن در روزهای آینده جلویم صف بستهاند؛ بیتمایلی شدیدی در ذهنم تیر میکشد. بعد، خودم را قانع میکنم که بهخاطر خستگیست و این ناآرامی با تمام شدن امتحانات و سبکتر شدن کارها کمتر میشود.
نگاهی به خبرها میاندازم و میفهمم کابوس همین است؛ همین واقعیتی که جلوی چشمانم با تبختر در حال رخ نشان دادن است، کابوسیست که امید بیدار شدن در خودش ندارد. «تو نمردهای، تو فقط دیوانهتر شدهای». راهش هم کرختیست، لابد. اگر نمیتوانی کرخت شوی، باید گوشهایت را بگیری و چشمهایت را ببندی و فکر هم نکنی به واقعیتی که جریان دارد. «مثل آسمانی که پرندگانش را فوجفوج فراموش میکند، مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند».
خستهام. خستهام و آرزوی شانهای، آغوشی، حریمی دارم که اجازه بدهد چند ساعتی درونش آرام بگیرم.
- ۹۶/۱۰/۱۹