روزهای ۲۰ و ۲۱
این دو روز تماماً با مسائل و تسکهای واقعی سروکار داشتیم. هیجانم بیشتر شدهاست و کمتر گذر زمان را حس میکنم.
به این فکر میکنم که شناختن این افراد از بهترین فرصتهاییست که میتوانستم داشته باشم. شبها با مهسا راجع به اتفاقها یا رفتارهایی که نظرم را جلب کردهاست صحبت میکنیم؛ فهمیدهایم که برخلاف انتظار بیاساس ما، دانشگاه تعیینکنندهی هیچچیز نیست. بزرگی و کوچکی در دنیای واقعی ورای معیارهای تنگنظرانهی آکادمیک است. کودکانه به این محیط دور از انتظارهای کودکانهی خود پا میگذاریم و یاد میگیریم که با تفاوتها راحت باشیم، برای هدف مشترک تلاش کنیم و کمکم بهجای یک جزٕ بیشکل، قالب یک تکهی پازل را به خودمان بگیریم تا در کل نقش داشته باشیم. در فضای آکادمیک هیچ «کل»ی وجود نداشته، و ما در ابتدای ورود به این محیط بنا به عادت دیرین، اصرار داریم آن جزٕ بیشکل باقی بمانیم.
این محیط جدید مثل یک خانواده، این کودک تازهوارد را پرورش میدهد؛ کمکش میکند که خودِ بیشکلش را بشناسد؛ در مواجهه با مسائل، نیاز به همکاری را درک کند و کمکم به شکل تکهی پازلی که برای کل مفید است، سوق پیدا کند.
تنها مسئلهی حلنشدهای که باقی میماند، زنده نگه داشتن خودِ درونیست؛ بدون ناجی. شاید هم صورت مسئله اشتباه باشد و جواب، همان ناجی.
- ۹۶/۰۵/۱۷