روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق، شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم.
جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ب.ظ
صبح دیروز با صدای باران بیدار شدم. هوا سرد شده و دوش گرفتن دم صبح کمی سختتر است. امروز بارانی نیست؛ اما هوا خنک است و آسمان سفید. از خواب که بیدار شدم تصمیم گرفتم پنکیک درست کنم. این چهار یا پنجمین پنکیک سهماههی اخیر است، که بد هم نشد.
مدتیست که کمبود یا نقص چیزی را در خودم حس میکنم. چیزی معنوی که به روزهای گذرندهی این فصلهای عمرم معنی بدهد. حدس اولم یک شخص بود؛ شاید این بهخاطر نبود شخص عزیزیست که به او تعلقخاطر داشتهباشم و او هم حضور مرا معنادارتر تلقی کند. چندبار به فکرم رسید که شاید با کتاب خواندنهای بیشتر و احاطهی ذهنم با موضوعهای نو، این کمبود یا نقص برطرف بشود.
درحال تماشای فیلم Autumn Sonata 1978 بودم که با دیدن دختر معلولی که از ملاقات کسی بهوجد آمده بود، یادم آمد که مدتهاست کاری که به معنای واقعی «خیر» باشد و درد کسی جز خودم را درمان کند، انجام ندادهام. حتی مدتهاست آنچنان به کسی جز خودم فکر نکردهام. اصلاً مدتهاست دغدغهی کسی را در کنار دغدغههای خودم متصور نشدهام.
- ۹۶/۰۷/۱۴