دنیا نشانههای ما را در حول و حوش غفلت خود دیدهست و چشم پوشیدهست.
با یکی از دوستان قدیمی هممدرسهای ساکن شیراز صحبت میکردیم که بحث به مردن من رسید و شوخیشوخی گفت تو بمیر، میآوریمت همینجا کنار حضرت حافظ خاکت میکنیم. ضربهی سنگینی بود. با تمام ارادتی که به غزلیات حضرت حافظ دارم، دلم نمیخواهد کنارش دفن شوم. اصلاً دلم نمیخواهد جایی دفن شوم، بعد یک سنگ روی خاکم بگذارند که اسمم و تاریخ مرگم را رویش نوشتهاند، احتمالا به همراه یک بیت شعر از همان حضرت حافظ به انتخاب پدرم. دلم میخواهد با مردنم، ناپدید شوم. آدمها اگر دلتنگ شدند، با خودشان خلوت کنند و آنقدر به خاطرات فکر کنند تا یادشان بیاید چه موقع باعث اعصابخردی و ناراحتی میشدم و ناگهان یادشان بیفتد تلفن کنند به همسرشان که سر راه یک ماست بخرد تا همراه با کوکوسبزی شامشان میل کنند.
دلم میخواهد یادگاریهایی که از عزیزان و دوستانم دارم، به روشی بسیار محترمانه و صمیمانه به خودشان برگردد. بعداً خودشان میتوانند تصمیم بگیرند که خاکش کنند یا بندازندش گوشهی کمد یا در جیب و کیفشان نگهش دارند.
- ۹۶/۰۹/۱۰