سهشنبهشب دوم
منتظر سهشنبه نماندم؛ دوشنبه سراغش را گرفتم. نمیتوانست راه برود. سهشنبه تا ساعت ۷.۵ کار میکردم؛ درگیر یکی از همان مراحل پایانی اجتماع چند task وابسته بودم که هرلحظه با خودت فکر میکنی «کارش تمام است» اما به خودت میآیی و میبینی چندساعت در همان وضعیت «کارش تمام است» گرفتار بودهای. از ساختمان که بیرون آمدم، هوای کموبیش بارانی وسوسهام کرد پیاده تا خانه بروم. حوالی جمهوری یادش افتادم و خواستم حالش را بپرسم، یادم افتاد سهشنبه هم هست. انتظارش را نداشتم، اما آمد.
برای خودش چای و برای من چای آلبالو گرفت و اینبار جایی خلوتتر ایستادیم به چای خوردن و [او به] سیگار کشیدن. غرغرهای مربوط به مسائل پیشپا افتادهی دروندانشکدهای را برایش تعریف کردم و خوب گوش میکرد. از قبل میخواستم نظرش را بدانم. تصمیمی که در گرفتنش تردید داشتم را تأیید کرد و خیالم راحت شد. انگار همان لحظه باری از روی دوشم برداشتهشد.
همان مسیر قبلی را راه میرفتیم. باران که شدت میگرفت، کلاه کتمان را سرمان میگذاشتیم. جایی ایستاد تا screenshotی که از یک فیلم گرفتهبود را نشانم بدهد. پرسید ایراد این تصویر چیست و با حوصله منتظر ماند تا نگاه کنم و فکر کنم و نگاه کنم و حدسهایی بزنم و باز نگاه کنم...
وقتی توضیح میداد، بیشتر جذب دقت او شدهبودم تا جواب مسأله. دقیق و با طمأنینه نگاه میکند، حرف میزند و حتی راه میرود. حرف زدن با او کار راحتی نیست؛ تو هم باید در انتخاب کلمات دقت کنی. انگار موشکافانه گوش میکند و درست زمانی که از کنار کلمات گذشتهای، نگهت میدارد، فرصت میدهد دقیقتر فکر را در قالب کلام بگنجانی و بعد، هنرمندانه به موضوع عمق میدهد. گفت پرحرف شدهاست. من اینطور فکر نمیکردم، اما میدانستم که خودم کمحرف شدهام. سالها پیش یک بار دیگر هم به چنین نتیجهای رسیدهبودم اما دلیلش را نفهمیدم، هنوز هم نفهمیدهام. وقتی حرف نمیزنم، اتفاقاً در ذهنم چند نفر باهم حرف میزنند!
از تاریخ میگفت و برای من که هیچچیز از تاریخ نمیدانم، و حتی به ندرت چیزی از تاریخ شنیدهام، حرفهایش نو بود. گفت تاریخ فرانسه را بخوان. یک کتابخانه در ذهنم دارم، که کتابهایی را که باید بخوانم به ترتیب اهمیت و ضرورتشان در قفسههایش میچینم. وقتی گفت تاریخ فرانسه، چشمم به کتابهای تاریخ مملکت خودمان افتاد که گوشهای از این قفسه چیدهشده بودند و حضورشان به اندازهی کافی سنگین بود. گفتم، گفت از تاریخ مملکتمان هم واجبتر است. قبلا هم یک فرد بزرگ و مهم شخصاً پیشنهاد کردهبود که تاریخ اروپا را بخوانم - البته یک سال بعد از این که پیشنهاد کردهبود کتاب «زوربای یونانی» را بخوانم، که خواندم هم و چه کتابی بود؛ چه شخصیتپردازی فوقالعادهای داشت... کتاب تاریخ فرانسه را هم در قفسهی خواندنیهای ذهنم قرار دادم.
رسیدیم به نقطهی اول؛ چراغهای قرمز بیشتر به چشمم آمد. ساعت سه دقیقه به یازده بود و حدس میزدم که مترو بسته شدهباشد. اینبار بدون این که خواهش کنم، مثل دفعهی پیش تا مترو همراهیام کرد. خداحافظی کردیم و باران هنوز هم میبارید. تصمیمم را گرفتهبودم؛ میخواستم تا خانه پیاده بروم. تقریباً همهچیز و همهجا تعطیل شدهبود. شاگردان چند اغذیهفروشی و آبمیوهفروشی درحال شستشوی وسایل بودند و از سایر مغازههای ولیعصر جنوب، فقط تجمع کیسهها و زبالههای میانه یا کنارهی پیادهرو در مقابل کرکرههای بستهشان باقی ماندهبود. موشها به سطح زمین آمدهبودند و با خودشان مشغول بودند. هر از چندگاهی عابری تنها یا دونفر را میدیدم. باران تصویر امنی از شهر در ذهنم ثبت کردهبود. شافل به «برای تو در اینجا...» رسید و دیگر هیچچیز نمیتوانست آرامشم را زائل کند. با هزارمینبار شنیدن صدایش، دلم برای م. تنگ شد. کار باران بود و شب. فردای آن شب سراغش را گرفتم. او هم در آرامش نسبی خودش دستوپا میزند. مگر زندگی من با او، با دیگری، چه تفاوت عمدهای دارد...
- ۹۶/۱۱/۲۷