چهار تماشاگر اعدام آفتابیم.
امروز یکبار دیگر تو را کشتند، اسماعیل. فهم و شعور تو کار دستشان دادهبود.
امید من یا آنچه سالها به اسم امید مرا زنده نگه داشتهبود، امروز مثلهشده و مدفونشده در زیر تلی از شهوت و کثافت مردمان مفعول، مثل عضوی که جدا افتاده از بدنی، صدایم میزند.
جنون جانسوز تو اسماعیل، چندان دور از انتظار نبود. تو شاعرتر از شعرهای خودت بودی، و این شعور شاعرانهی تو بود که نقشهی کشتنت را کشید. مثل نقشهی قتل پدر در سر پسر. مثل نقشهی خونخواهی محکوم به اعدام از قانون.
صبر من یا آنچه سالها به اسم صبر مرا سرسخت و محکم داشتهبود، امروز چهار میخ کشیدهشده بر جولانگاه مردمان مفعول طاعونزده، مثل مادری که جدا افتاده از فرزند، مرا شیون میکند.
بیکسی منحوس تو اسماعیل عزیزم، تنها بازماندهایست که بعد از مرگ تو رهایت نکرد. شیفتگی تو به شعر و شعور بود که تو را تف کرد در سردابهای قرون وسطایی، و عشقبازی تو با شعر و شعور بود که آتش جنون را در بدن نیمهجانت شعلهور کرد. گمان میکردند دیوانه شدهای، از خودشان نیستی؛ ترسیدند جنون تو مسری باشد و اول از همه زنانشان را شیفتهی شعر و شعورت کنی، به دنبال آن فرزندانشان را دچار کنی و بعد، لابد پسران نقشهی قتل پدران را میکشند. بیکسی تو اسماعیل، تا بعد از پایان تاریخ هم ادامه دارد.
- ۹۶/۱۱/۲۲