من در این جای، همین صورت بیجانم و بس.
دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۳۳ ق.ظ
مدتها بود که درونم احساس خستگی و ضعف میکردم اما نمیخواستم به زبان بیاورم. حالا و این ساعت از شب که انسان به خود درونیاش نزدیکتر میشود، اعتراف نکردن ساده نیست. جز یکی دوتا، چیز دیگری وجود ندارد که دلخوشم کند. چند کار مهم و زمانبر هست که مدام دغدغهی انجام دادنشان را دارم، اما برنامهی قطعی برایشان ندارم. همین روزمرگیهای به ظاهر بیاهمیت انگار تا ابد ادامه دارند و به رویاها مهلت نمیدهند. درواقع این من هستم که مدتیست آنقدر ضعیف و شکسته شدهام که جرئت جدا شدن از روزمرگی را ندارم.
از تکتک آدمهایی که در طول روز دور و برم هستند خستهام و تحمل رفتارهای بیاهمیتشان هم برایم سخت است.
هر از چندگاهی ایدهای در ذهنم شکل میگیرد و تماماً به ذهنم مسلط میشود. چند روز بعد انگار آن ایده هم رنگ و بویی ندارد و تبدیل میشود به یک کار انجام نشده یا یک شخصیت پرداخت نشده؛ اسدالله را میگویم. مردک میخواست روی دست اسماعیل بلند شود و ابریشمی از رذایل بیاخلاقی ببافد. هرچهقدر خواستم راجع بهش بخوانم، پیدا نکردم. گذاشتمش کنار که وقتی او (این تکثر اسامی شروعشونده با حرف میم هم دردسر است و هم نعمت. مجبورم به ضمایر روی بیاورم تا خاصیت یگانه میم ذهنیام محفوظ بماند. منظورم همان دوستیست که بعضی شبها برای پیادهروی همکلام هم میشویم.) را دیدم، خواهش کنم هرچه میداند بگوید و بعد اگر پرسید، بگویم تا به اطلاعاتش اضافه کند: «اسماعیل را، هم او کشتهاست».
هامون عقب نشستهاست. اسماعیل عقب نشستهاست. انگار قطب سومی وجود دارد خالی از هر هویت و انگیزه و احساس، که در آن گرفتار شدهام. همان لجن روزمرگی، خستگی، ضعف.
- ۹۶/۱۲/۰۷