حالا از راهها که میگذری، بنگر به چاههای عمیقی که من از آنها پایین خزیدهام.
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۳۸ ق.ظ
این حالوروز؛ این حال شبانه مدتهاست حسرت خواب راحت را بر دلم گذاشتهاست. دیگر ساعتها منتظرش نمیمانم. در تاریکی کاغذها و کتابها را لگد میکنم تا به آشپزخانه برسم. لامپ کمجان آشپزخانه را روشن میکنم، لیوان لاجوردی با تهماندهی چای را میشویم و تا چای دم بکشد، چند صفحه از آن کتاب هدیهای که اسمش هم مهم نیست و حتی داستان چندان گیرایی هم ندارد، میخوانم. روایتش بد نیست؛ کلمات قدرت چند دقیقه سرگرم کردنم را دارند. گاهی مشکل نگارشی میبینم که دیگر حوصله ندارم جایی یادداشت کنم. کتاب را میبندم، چای میریزم و به تراس میروم. آسمان کمی به بنفش میزند. انگار بغضی داشته که نتوانستهاست آن را بگرید. «برای تو در اینجا نوشتهام» را در گوشهایم زمزمه میکند. هنوز هم با شنیدنش دلم میریزد. کلمات و چند تصویر محو در چشمانم معلق میشوند؛ صورت بیحالش اما چشمانی که میخندد، من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم، و بمیرم. اما نشد. هستی خسیستر از اینهاست...
سرم که به گیج رفتن افتاد، برمیگردم داخل خانه. روی فرش دراز میکشم. تصور میکنم با فروکش سرگیجه، خواب میروم. اما هجمهی افکار و تصاویر و کلمات برگشت. دلم میخواهد سوال محاسباتی ریاضی حل کنم. اما میدانم که خستگی اجازه نمیدهد. آخرین سنگر، یک نصفه قرص صورتیست. شب قبل آنقدر با خودم کلنجار رفتم تا هوا روشن شد و من هم تسلیم نصفهقرص صورتی شدم؛ معادل چهار ساعت خواب عمیق.
من سالهاست دور ماندهام از تو. و میروم که بخوابم. من پرده را کنار زدم؛ حالا تو با خیال راحت، پروانهوار در باغ گردش کن... من بالهای پروانه را هم، با رنگهای تازه، برای تو در اینجا نوشتهام.
- ۹۶/۱۲/۲۶