وین عادت نژاد ماست... که ناگهان، در خندهای بلند، میپژمرند.
دو چیز در خانواده و کودکیام هست که هنوز هم هر از چند گاهی دلتنگم میکند. یکی شب خوابیدن کنار مادر و دوم، کتاب خواندن پدر برای من. یادم آمد همانطور که با هیجان کتاب را گویی برایم نقل میکرد، هرجا که نیاز میدانست توضیح اضافهتری میداد یا توصیف کتاب را کشدارتر میکرد! چند روز پیش خودم را در چنین حالتی یافتم، وقتی برای دوستانم شعر میخواندم. از این که این عادت پدر در من هم رسوخ کرده، خوشحال شدم. بعد از آن، انسان طبیعتاً به فرزند خودش فکر میکند که روزی یا شبی بنشیند کنار تختش و برایش کتاب بخواند و داستان ببافد و موهای روشنش را نوازش کند. بعد به خاطر میآورد که شاید هم اصلاً فرزندی در کار نباشد. پس این عادت نژادی با من مدفون خواهد شد؟ پس من هرگز نمیتوانم خاطرهی دلانگیز نقالی پدرم در کنار خودم را دوباره و درحالی که مادر فرزندی هستم، زنده کنم؟
بعد کمی میترسد، به آیندهاش فکر میکند درحالی که زنیست پنجاه ساله، با موهای نقرهایرنگ کوتاه، و چشمانی که هنوز تیرگی خیرهکنندهای دارد. زن در پذیرایی خانهای کوچک ایستاده که از پنجرههایش دستههای نور ریختهاست روی فرش. همهچیز مرتب و اتوکشیدهاست. گویی کسی روزی آن خانه را با همهی دقتش تمیز و مرتب کرده، ظرف شیرینیهای بندانگشتی را روی میز قرار داده، پنجرهها را باز کرده و برای همیشه رفتهاست.
بیش از این نمیتوانم به زندگی سرد و خاکستری زنی که پنجاهسالگی خودم است، فکر کنم.
- ۹۶/۱۲/۰۶