در نظر، نقش رخ خوب تو تصویر کنم
شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۴۸ ق.ظ
میبینی؟ فواصل نوشتنم زیاد شدهاست. نه که حرف کم باشد یا حوصله نکشد؛ مهلت نمیدهد این روزمرگی. در این میان، جمعهشبها نزدیکترین زمان من به خودم است. دغدغهی تکالیف و کارها سر جای خودش است، اما برخلاف روزهای دیگر، خستگی ذهنم را فرسوده نکرده و میتوانم کمی خیال ببافم. به خودم اجازهی مرور میدهم. چای دم میکنم، یک نخ از آن پاکت مدفون در کولهی توی کمد برمیدارم و با آن فندک مشکی که روزی یک آشنا وقتی تصمیم گرفتهبود ترک کند به من داد، به تراس میروم. با احتیاط از کنار لانهی کبوتری که دو هفته است از پشت در تراس تکان نخوردهاست میگذرم، لیوان چای را روی لبهی تراس میگذارم. چند بار فندک سنگی مشکی را روشن میکنم و خوب به شعلهاش نگاه میکنم. سیگار را روشن میکنم. به صدای جارو زدن شبانهی رفتگر در خیابان گوش میکنم. کمکم صدای ضعیف و بیمفهومی توجهم را جلب میکند؛ چیزی بین جیغ یک دختربچه و ضجه زدن یک زن. فکرم هم آرام و هم بیقرار، گاهی در رویا و گاهی در حال اکران کپچرها، مدام دور و نزدیک میشود.
تهماندهی سیگار را در تهماندهی چای خاموش میکنم. اینیکی، کپچریست که خودم تکرارش میکنم. آیا او زنده است که سراغ حال عاشقانهی چهرهی تو را، از رنگ نگاه او بگیرم؟ قرار بود با تو بیشتر حرف بزنم و کمتر بنویسم. حالا نه با تو حرف میزنم و نه مینویسم. اما هیچ چیز از زندگی باشکوه تو که در من جریان دارد، کم نشدهاست. اسماعیل عقب نشستهاست. هامون عقب نشستهاست. من با خودم فرسنگها فاصله دارم، اما تو پای عادت و روزمرگی هم ایستادهای. همیشه راه خودت را به من پیدا میکنی. بیجهت نیست که تا یاد دارم، تو بودهای. گاهی در شکل و شمایل همای سعادت، گاهی به شکل جنون، گاهی به تأثیر غصهای که جدا افتادن فرزند از مادر را میماند؛ مثل ترس از بیهویت شدن اگر که نباشی. حالا البته دیگر آن احساسات سعادت و جنون و ترس به ندرت اتفاق میافتد. مدتهاست که سر تا پا رفیق همراه من هستی و مهمترین تأثیر تو در من، حسی شبیه دلگرمی است. هنوز هم البته گاهی احساس درماندگی میکنم...
- ۹۶/۱۲/۱۹