من و ما رها کن؛ ز خواری مترس!
جبرخطی میخواندم و آهنگهای دریوری نوجوانیام پخش میشد که ناگهان این بیت در سرم ظاهر شد؛
ای خسروی خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به منِ دلشدهی بیسروپا کن
هی گفتم و گفتمش و فکر میکردم به این که کجا شنیدهامش. هرچند از صفات «گدا» و «دلشدهی بیسروپا» برمیآید که کسی که این بیت را گفته عاشق زاری بوده که من و ما رها کرده و از خواری نترسیدهاست، لحنی که این بیت در ذهن من با آن ادا میشد، لحن کسی بود که از تلاش کردن خسته شده اما امیدش را هم از دست ندادهاست؛ هنوز مصمم است به خواستن و شدن.
بعد یادم آمد یک رفتگر بود؛ آنجا که هامون از پنجرهی آپارتمان سرش را بیرون میکند و میبیند رفتگر داخل کوچه از آشغالهای پخششدهی روی زمین عصبانی شدهاست. یک کیسهی بزرگ پیدا میکند با عجله میرود پایین، به رفتگر که میرسد، او این بیت را گلایهآمیز خطاب به هامون میگوید و کنار میکشد. هامون مجبور میشود خودش با دستان برهنه، آن حجم کثافت را از روی زمین جمع کند، بریزد داخل کیسه؛ کاری که باید با زندگی مشترک پسماندهاش، شغل اعصابخردکناش و همهی دغدغههای ریز و درشت دیگرش هم انجام بدهد، تا جمع شود و از جمعها فارغ.
- ۹۷/۰۴/۱۰