It feels like I've always been blind
کلافه از فرمولها و اثباتهای پر از کاراکتر و اندیس، لامپهای روشن را خاموش و عوضش لامپ زردنور کمجان سردر آشپزخانه را روشن کردم، چای نبات ریختم در لیوان لاجوردی و آمدهام نشستم در تراس. همینطور که تمینو در گوشم میخواند، یک سیگار گیراندم و به این فکر کردم که دیوار سیمانی تراس را حتما سر فرصت نقاشی کنم؛ با رنگ، یا با گچ. اصلاً همان دیواریست که برای تمرین گرافیتی کشیدن آرزویش را داشتم. اضافه کردم به لیست کارهایی که برای تابستان امسال نقشهشان را کشیدهام. بعد به این فکر کردم که هربار شنیدن Indigo Night من را یاد خودم میاندازد؛ انگار صدای درونم را از بیرون میشنوم و خودم را از بالا نگاه میکنم که چه عاجز است از احساس کردن چیزی که همیشه در جستویش بودهاست.
سیگار دوم را میگیرانم؛ این پاکت سیگار را بیست روز پیش که گرفتم ۶تومان بود. حالا میگویند به ۷.۵ رسیدهاست. همین فکرها همهمان را بیچاره کردهاست. انگار در یک چاه تاریک سقوط میکنی؛ انتهایی نمیبینی اما هرچه پایینتر میروی میدانی که نجات پیدا کردنت سختتر میشود.
برمیگردم توی آشپزخانه، هرچه چای در قوری ماندهاست سرازیر لیوان میکنم؛ اینبار تلخ.
خواستم بنویسم امشب آسمان روشنتر است، که یادم افتاد شب نیست اصلاً، ساعت از ۵ گذشتهاست. از خودم میپرسم چه چیزی میتواند حالم را بهتر کند؟ سوال آشناییست، انگار قبلا کسی یا کسانی این را از من پرسیدهاند.
[سیگار سوم]
جواب آشنایی در ذهنم ندارم. لابد اگر هم کسی یا کسانی قبلا این را از من پرسیدهاند، جواب درستی نگرفتهاند. فکر میکنم معمولاً نگفتن را با محکم بودن اشتباه گرفتهام.
تو مهمانی سفید ذهنیام را یادت هست؟ هنوز همانجاست. این پازل، بدون تو کامل نمیشود. من همیشه فکر میکنم که تو را در کنار خودم دارم، اما به مهمانهای مهمانی سفیدم که فکر میکنم، وهمآلودترینشان تویی انگار. این مسئله حل نمیشود هیچوقت.
[هوا روشن شد]
دوست داشتم بودی و اینها را و بیشتر از اینها را کنار گوش تو میگفتم. نیستی، مینویسم، میخوانی؛ بازی میکنیم دیگر. آدم در غار، گاهی حوصلهاش سر میرود.
- ۹۷/۰۴/۱۱