ای نسیمِ سحری، یاد دهش عهدِ قدیم
مدتیست که احساساتی در من، اعتبارشان را کموبیش از دست دادهاند. گاهی تصور میکنم سنم از واله و شیدا شدن برای کسی گذشتهاست؛ حتی تیغ وابستگی هم دیگر نمیبُرد. در عوض حیرت و شوری وجود دارد که قبل از یک رخداد در من میجوشد، بعد هنگام رخداد به آن میپیوندد و مرا ترک میکند؛ من ابتدا سبک میشوم و تصور میکنم عالم هیچ اهمیتی به من نمیدهد. کمکم اما خلإ همان حیرت و شور، وزن میگیرد و چگال میشود و مرا به سوی خودش مچاله میکند؛ آنوقت تصور میکنم عالم، منم!
هیچ عطشی برای این رفتوآمدها - این بدهبستانهای مجهولالهویة- ندارم؛ اما وقتی دست میدهد، خودم را به بازی میگیرم؛ چندسالیست که قدرت والهوشیدا شدن را از دست دادهام و حالا این حیرتوشور، همهی چیزیست که برایم ماندهاست و هنوز عادی نشدهاست.
دلم میخواهد چند روز تمام وقف چیدن یک پازل چندصد تکه بشوم. دلم میخواهد مدت کوتاهی تصور کنم عالم همه آن پازل است و اختیار نظم دادنش در دستان من. بازی میکنیم دیگر. آدم گاهی در غار، حوصلهاش سر میرود.
- ۹۷/۰۵/۲۵