درو نبند؛ با من بمون...
چند روز گذشته، روزها له شدم و شبها خودم را ساختم؛ شبها تکههای شکستهشدهام را آرام و بیصدا بههم میچسباندم و خودم را سرپا میکردم.
چند شب پیش که دوتا بلیت گرفتهبودم برای مستندی که احتمال میدادم برایم چیزی داشته باشد - و داشت هم- ، اتفاقاً یکی از افراد مهمی که در دنیایم سراغ دارم را دیدم. صبر کردم تا وقتش برسد؛ قلبم در سینهام جا نمیشد انگار. یکی دو قدم برداشتم، عذرخواهی کردم و وقتی برگشت، مطمئن شدم که خودش است. سه جمله گفتم، از زحمت و احساس و منطق. با وقار خاصّ خودش تشکر کرد، رفت، رفتیم. قلبم داشت آرام میگرفت. انگار بزرگتر شدهبود، جایش را در سینهام باز کردهبود و حالا میتوانست مثل قبل به زنده نگه داشتنم ادامه بدهد.
در من ماجرایی هست که هنوز برایم واضح نیست؛ جوشیست در شور من؛ دهها تن در من زنده است انگار. وقتی شعری میخوانم از شمس، وقتی بامداد با قدرت از ظلمهایی که به هر کسی رفتهاست میگوید، وقتی نوید از مُردن تو خاطره زندگیِ بعداً میگوید، از لحظهی وصل میگوید، وقتی اسماعیل با آرامش سرش را به زیر تیغ میکشد، وقتی هامون میشوم، وقتی دیو از غربت به وطن میرسد، وقتی چشمانم از سردرد میسوزد و چشمان همیشهسرخ حمید را روی صورت خودم میبینم؛ دهها تن در من هیاهو میکنند و من عاجزم از وصلشان به جهان شما. آنها مشت میکوبند به سینهی من و من، لال میشوم و کبود.
من وظیفهای دارم. وظیفهای در من میجوشد و پختهترم میکند. صداها، من را قبول میکنند، مرا میشورند، مرا از پاهایم میگیرند، آویزانم میکنند از مرتفعترین کوههای پا نخورده و از من فقط یک کلمه میخواهند! من اما لالم، حتی نجوا هم نمیتوانم بکنم. مقهورم و پرشور. انگار که اصلاً وجود ندارم و دهها تن را هم در خودم لمیکن کردهام.
- ۹۷/۰۵/۰۳