هان! بنگرید...
وقتی که میگذری از اینجا، یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛ من نام پاهایت را هم، برای تو در اینجا نوشتهام.
تو میرویی از خمیرهی من، در روز، در شب، در خوابهای ناآرام و در رویاهای رام. بیصدا از چشمهایم سرازیر میشوی، در موهایم میتابی، از شیشهی عمرت مراقبت میکنی انگار؛ از پا میاندازیام و بعد، دستم را میگیری. در اعماق خودم ساکتم میکنی و آنوقت، بی هیچ زحمتی، صدای نفس کشیدنت در گوشهایم آوار میشود. متبلور میشوم و شیفتهی یک تلنگر تو. به خودم برنمیگردم تا تو نخواهیام. یکنفس رخنه میکنم در مرکز اقیانوسی که هرگز تو را سیرآب نمیکند. تو میطلبی که از طریق من همهی عالم را بگیری و من، تو را فقط برای خودم میخواهم. من درد آدم حسی را میخواهم، تو انتشارت را میخواهی. اما تو زندانیِ من نیستی؛ من را داوطلبانه اسیر خودت کردهای. یک لحظه عاشقم میکنی و سالها، فارغم.
امروز، یک نفر گفت که تو را در من دیدهاست. نمیدانست چیستی اما، گمان میکرد شبحی جز من را در من دیدهاست. انکارت کردم؛ خندیدم و اظهار بیاطلاعی کردم. کتاب باز کردهبودم که بخوانم و این را که گفت، بیجان افتادم. چشم باز کردم؛ گویی ساعتها بالای سرم ایستادهبودی. بغلم کردی و فهمیدم، مرگ و زندگی ما را درهم تنیدهاند. با همهی زیادهخواهیات، مؤمن من هستی؛ مثل خدایی که بنده را در مصیبت میاندازد، خوب که مستأصلش کرد، دوش به دوشش دستوپا میزند.
غربت من در تو، تمامی ندارد.
- ۹۷/۰۷/۲۹