دوزخ، تجربیست.
بعد از کمتر از یک شبانهروز، به زندگی برگشتم. یعنی مردم و زنده شدم. در انتهای شب آرزوی مرگ میکردم و حالا، بیآرزویم؛ بی هیچ آرزویی.
وقتی پرسید که بیاید یا نه، انگار زمان برایم به عقب رفتهبود؛ من ده روز گذشته را به جدا کردن فکرم از هرچه مرا میکشید گذرانده بودم. حالا او بیخبر، میپرسید که بیاید یا نه. گفتم بیا. در ذهنم خوب میدانستم که زمان عقبرفته را میتوانم بپایم. بیشتر از معمول خودم با او حرف میزدم و او با تعجب گوش میکرد -شنونده-. شاید هیچوقت مرا اینقدر سخنور ندیدهبود. خودم مدتها پیش فهمیدهبودم که اگر اهمیت را از تصویر ذهنیام از کسی سلب کنم، حرف زدن با او برایم مثل آب خوردن میشود. بعد، با خودم لج کردم؛ خواستم یکتنه جلوی آقای بُل با آن جملهی تاریخیاش -«هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت»- قد علَم کنم، آن هم از طریق معاشقه. کمتر از همیشه میخواستمش، اما فکر کردم بتوانم از گذشته تقلید کنم. نتوانستم. نشد. از خودم بیزار شدم. مدام میخواستم چیزی بگویم و او دلداریام بدهد؛ دوست داشتم با ترحم بگذارد و برود، پشت سرش را هم نگاه نکند. اما نگفتم. خواستم آخرین دیدار را به تمامی تجربه کنم. او نمیدانست که این آخرینباری است که به دیدنم میآید؛ روحش هم خبر نداشت.
وقتی که رفت، سردرد شروع به خودنمایی کرد. پیام دادم و پرسیدم ازش؛ نه. دلش با من نبود.
البته انتظاری هم جز این نداشتم. اما چند ماه اخیر موعد شنیدن این مطلب را مدام به تأخیر میانداختم. شاید نمیخواستم بپذیرم که در جلب محبت کسی که دوستش داشتهام، ناکام شدهام. این، البته تعبیر سادهلوحانهای است از جمع افکاری که در ذهنم میچرخید و در روز چندین نوبت حالم را زیر و رو میکرد؛ حالم را به هم میزد.
شب تا صبح از سردرد و تهوع و درد روحی بیرحمانهای که هیچکس نمیدید، به خودم پیچیدم. گمان میکنم سر جمع دو ساعتی خوابم برد. بیدار که شدم، هنوز تهوعم به همان تازگی شب قبل بود؛ تهاجمی و سمج.
به هر حال نور روز اجازه نمیداد به همان حال درازکش، خودم و زندگیام را لعنت کنم. رفتم در دستشویی و دو انگشتم را تا جای ممکن در گلویم فرو کردم؛ باز یادم آمد که چرا شب قبل از خودم بیزار شدم. به آشپزخانه رفتهبودم تا کمی آب بخورم. سرم را که پایین انداختم، چشمم به سینههایم افتاد. یکی با اختلاف از دیگری کوچکتر بود و دردناک. از خودم متنفر شدم. آب نخورده برگشتم؛ باید بالا میآوردم. این تنها راه زندهماندنم بود. بالاخره آنقدر بالا آوردم تا معدهام پاک شد؛ گلویم اما تا همین لحظه که این کلمات را مینویسم هم کثیف است. هنوز دردی در انتهای گلویم هست که خبر از چرک و کثافت میدهد. حتماً چند روز زمان میبرد. اما این همان نفرتی بود که من برای دل کندن از یک واقعهی موهوم لازم داشتم. درد داشت. هنوز هم درد دارد.
دو ساعتی با معدهای که حالا خالی و پاک شدهبود، خوابیدم. بیدار که شدم، میم چند دقیقه برایم صحبت کردهبود. با شنیدن صدایش آرام شدم. مطمئن شدم که هنوز زندهام و او مرا شنیدهاست. درست همانطور که لازم داشتم، سرزنشم کرد.
- ۹۷/۰۹/۳۰