به خواری براندش چو بیگانه دید، که منکر بود پیش پاکان پلید
شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۵۸ ق.ظ
شب پیش از میرداماد پیاده راه افتادم به سمت پایین، از محلهی موردعلاقهام گذشتم، به دیوارها و دکانها و ماشینهای پارک شده پشت در رستورانها دقت کردم، گوشهای از یک خیابان فرعی بارانخوردهی بالاشهر، زیر داربستی ایستادم و رو به منظرهی بیشکل خیابان سیگاری گیراندم، به مردی که پرسید نان فانتزی در مسیرم دیدهام، جواب دادم و تنها نارنگی موجود در کولهام را به دخترک دستفروش دادم -نه چون کار خِیریست و خِیر رساندن به کسی مرا از خودم راضی میکند؛ بلکه نمیخواستم مدام به پیدا کردن فرصتی برای خوردن نارنگیام فکر کنم و باید سریعتر از شرّ وسوسهاش خلاص میشدم. به پیتزافروشی موردعلاقهام که رسیدم، با همهی نفرتی که از تنها غذا خوردن در مکانهای عمومی دارم، نشستم به پیتزا خوردن پشت یک میز ۶ نفره، چون تنها میز خالی در آن لحظه بود. ابتدا یک زوج آمدند نشستند روبهرویم، ساندویچی را نصف کردند و با رد و بدل کمترین کلمات ممکن، به محض تمام شدن غذایشان رفتند. من هنوز مشغول بودم، یک مادر و دختر آمدند نشستند روبهرویم؛ جای همان زوج جوان. نیمی از غذایم ماندهبود و س. یادآوری کرد که هنوز در شرکت است؛ تا دفتر راهی نبود و بدم نمیآمد سری به آنها بزنم. با نیمهی اضافهی غذا رفتم دیدنشان و در جواب احوالپرسیها، چیز زیادی پنهان نکردم. در سکوتی نسبی نگاهم میکردند و با خودشان فکر میکردند باید به نوعی دلداریام بدهند، اما لحن غرورآمیز من -تقریبا مثل همیشه- جایی برای دلداری پذیرفتن باقی نمیگذاشت، و چه بسیار بینصیب ماندهام از تعاملات انسانی، با این قالب تنگی که به مرور، خودم برای خودم تراشیدهام.
کمی نشستم و بعد در مسیر برگشت با جمع، همانطور که پ. با شوری عجیب که کمتر در او دیدهبودم، ویدیویی از یک رپر مستعد را نشانم میداد، به سرمان زد راهمان را کج کنیم سمت ساقی و چیزی بکشیم.
آخر شب، که بازهم پیاده و اینبار بعد از کمی خلوت با پ.، تنها برمیگشتم سمت خانه، به این فکر کردم که نه جمع و نه دود، هیچکدام حالم را بهتر نکرد. گویی دیوی که قریب به یک سال است در ذهنم پروبالش میدهد، دنیای بزرگتری برای جولان خباثتش طلب میکند.
امشب تصمیم موقتی را بر آن گذاشتم که امسال برنامهی رفتن را زمین بگذارم و خوب خودم را تماشا کنم که اگر رها شود، به کدام ورطه متمایل میشود.
- ۹۷/۰۸/۲۶