دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

بهشت اینجا بود؛ ما اینجوریش کردیم.

دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ق.ظ

مدتیست که کمتر متوجهم چه‌طور می‌گذرد. ساختن ماجرا هنوز ادامه دارد. یک نفر را پیدا کرده‌ام که جالب است. می‌تواند دقیقه‌ها صحبت کند از هر دری. در حرفه‌ی خودش موفق است و به گسترش جهان‌بینی‌اش معتقد. اما چیزی که بیشتر از همه به چشمم آمد، آرامش مرموزش است. این چهار پنج باری که او را دیده‌ام، خستگی فرمانبردارانه‌ای در چهره‌اش پیدا بود. منظورم از فرمان‌برداری، انفعال نیست. اتفاقا او پیگیر خواسته‌هایش است و کنجکاو.

«گفتار در روش» را که می‌خواندم، جایی دکارت شروع کرد به بنا کردن چند اصل و جز آن هرچه داشت و نداشت از ریشه کند تا آن چه ضرورت داشت، با اصالت از نو بروید. یکی از اصل‌هایش این بود که چون جهان و هرچه در آن اتفاق میفتد، در حوزه‌ی اختیار ما نیست، همه‌ی تلاش ما برای تسلط بر اوضاع فقط می‌تواند معطوف به نفس خود ما باشد، و نه بیشتر. می‌گفت باید این اصل را پذیرفت و از سعی هرز برای تغییر اوضاع پرهیز کرد. این اصل، منظور من از فرمان‌برداری که در چهره‌ی ر. دیده‌ام را بهتر می‌رساند.
دیروز با سردرد بعد از ساعت‌ها خواب جسته و گریخته بیدار شدم. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. حتی محض سرگرمی، فکری هم در سرم نداشتم. دلم می‌خواست چند نفر بیایند بنشینند همین‌جا؛ باشند، تنها نباشم. ر. آمد. عرف هم یک ساعت بعد رسید. تنها نبودم؛ در جمع حس امنیت می‌کردم. چند سالی‌ست این حس را به ندرت تجربه می‌کنم، اما هربار طوری قدر جمع را می‌دانم که گویی دیگر تکرار نمی‌شود. من از این کلمات منظور مشخصی دارم. شاید تو متوجه معنی جمع نشوی. جمع برای من کثرت نیست. برعکس، جمع سه نفره می‌تواند بارها مجموع‌تر از جمع هشت نفره باشد. جمع مثل بستریست که به من آزادی می‌دهد؛ شاید به این دلیل که من را از دست خودم خلاص می‌کند.
فیلمی که یک‌بار دیده‌بودم و دلم می‌خواست با کسی دیگر ببینمش تا بتوانیم صحبت کنیم را، باهم دیدیم. فیلم که تمام شد، عرف نوزادوار خوابش برده‌بود. با ر. رفتیم در تراس، سیگار گیراندیم و از هرچه دستگیرمان شده بود حرف زدیم. او خوب متوجه شده‌بود؛ نظرهایی که داشت سر حالم آورد چون با نظر خودم جور در می‌آمد. صحبت به ماهی و گربه کشیده‌شد و همان وقت، حس صمیمیت کردم. عرف بیدار شده‌بود. نشستیم ببینیم چه کنیم. ر. تصمیم گرفت برود خانه. عرف هم می‌خواست برود اما من نمی‌خواستم که برود. ر. که رفت، با عرف سیگار گیراندیم و حرف زدیم از اتفاق‌های قبل. من از اتفاق‌هایی گفتم که در همین مدت کم افتاده‌بود و او از قبل‌تر از این‌ها گفت.
یادم افتاد صمیمیتی که بعد از جدا شدن اکثر مهمان‌ها در یک مهمانی بین افراد باقی مانده‌ برقرار می‌شود، برایم جالب است. شب تولدم هم همین اتفاق افتاد؛ همه رفتند جز س. و ب. که اتفاقا این دو نفر را در رابطه‌ای نسبت به هم دعوت کرده‌بودم. لباس راحت پوشیدم. من و ب. روی زمین نشسته‌بودیم و با س. راجع به مسائل کاری و معیشتی و بعداً گره‌های روابطمان حرف می‌زدیم. هر از گاهی از باقیمانده‌ی خوراکی‌ها می‌خوردیم و از سر مسخره‌بازی به همدیگر تعارف هم می‌کردیم.
مثل دفعه‌ی پیش، عرف در هال می‌خوابید و من هم در اتاقم می‌خوابیدم. نیم ساعتی گذشت یا بیشتر؛ خوابم نمی‌برد. سه چهار ساعت بعد هم باید بیدار می‌شدیم. اصلا انگار ارزش نداشت بخوابم. بالش و پتویم را برداشتم رفتم کنار عرف. یکی از دل‌چسب‌ترین گفت‌وگوهای زندگی‌ام شکل گرفت. با زمزمه حرف می‌زدیم؛ از میم گفتم، او از آدم‌های مهم زندگی‌اش می‌گفت. آدم‌ها را تحلیل می‌کردیم و من یاد می‌گرفتم. تمام مدت، با زمزمه. انگار کودک شده‌بودم و با بهترین دوست کودکی‌ام دزدکی حرف می‌زدیم؛ دل‌چسب، در خاطر ماندنی، کم‌نظیر. باقی صحبت را به تراس بردیم. صندلی جمع‌وجور را یادش بود؛ سراغش را گرفت. برداشتیم بردیم نوبتی نشستیم و با هم حرف می‌زدیم و سکوت می‌کردیم و حرف می‌زدیم و دم صبح که شد، به ر. پیشنهاد کردیم از آن طرف بیاید که برویم باهم هلیم بخوریم. انگار رفتنش را چند ساعت بعد به یک غیبت موقتی تبدیل می‌کردیم.
 
[ادامه دارد اما، همین اندازه را باید می‌نوشتم تا بماند.]
 
 
 

 

 
 
  • ۹۷/۱۱/۲۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی