خیاط میخواد که خوابم بگیره...
خواب رر. را دیدم. در خانهی والدینم بودیم؛ نه خانهی حال حاضرشان، خانهای که از ۱۲ تا ۱۴سالگیام در آن گذشت. او هم انگار با مادرش مهمان ما بود. آخر شب بود. از همان آخر شبهایی که مهمانها رفتهاند و خودیترین مهمان ماندهاست که شب را با هم سحر کنیم. من تک و توک ظرفهای کثیف باقیمانده را میشستم و آشپزخانه را جمعوجور میکردم. رر. مثل یک پسربچهی سر به هوا در لا و لوی وسایلش دنبال مسواک میگشت. مادرش هم کاری به کارش نداشت؛ انگار اطمینان داشت که دیر یا زود پیدا میشود. عوضش پشت کانتر نشستهبود با من گپ میزد. از آن گپهای آرام بعد از تمام شدن هیاهوی مهمانی، با یک استکان چای سبک دم دستش. رر. دنبال مسواکش میگشت و گاهی غرغر نامفهومی هم میکرد.
من رر. را آنقدرها نمیشناسم. اما این فقط دومینباری است که «آن دیگری» را در خانهی پدریام در خواب دیدهام. اولینبار، ۶-۷ سال پیش بود؛ میم.
گاهی از کند و کاو برای شناختن کسانی -که هرچند از دور، برایم جذاباند- خسته میشوم. حالا هم خستهام. دوست دارم کمی بنشینم، آرام بگیرم. یک بار هم یک نفر دیگر بیاید جلو بپرسد خرت به چند. دنیا معمولا برای من آینه بودهاست. عمل از من و عکسالعمل از باقی. حتی اگر به قیمت سکون تمام شود، بگذار چند روز نجویم. انتظار نزایم.
- ۹۸/۰۱/۱۰